کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد ۱۳۶۰، خرم‌آباد.
مجموعه‌‌ی منتشرشده: 
«مردی که پایه‌های جهانش شکسته بود»

دلگیرم از تنهایی از شب کوچه‌گردی‌ها

دلگیرم از تنهایی از شب کوچه‌گردی‌ها
از گم شدن در مولوی‌ها، سهروردی‌ها
از بسته‌ها و بسته‌ها، دیوارها، درها 
از زندگی با ترس مابینِ برادرها
با کفش‌های خالی از رفتن هدر رفتن 
با شعر از سلول تنهایی سفر رفتن
رفتی ولی تنهایی‌ام شب‌ها کنارم بود
دور از تو یاد خنده‌هایت زهرِ مارم بود
از شانه‌هایت شانه‌هایم را جدا کردی 
از تو همه دیوانه‌هایم را جدا کردی
پر کردی از هیچِ عمیقی استکانم را 
کم‌کم به دستِ باد دادی بادبانم را
دیوارها دلتنگی‌ام را خط‌کشی کردند 
رفتی همه دیوانه‌هایم خودکشی کردند
مسعودِ نحسی بودم و دربندِ خود در بند 
بی تو تمام دردهایم درد می‌کردند
انگشت‌هایم را قلم کردند کاغذها 
در چشم‌هایم می‌گذشت آب از سر دنیا
از بار سنگین خیالم خم شدم کم‌کم 
هی سطر سطر از زنده بودن کم شدم کم‌کم
وقتی امید زنده ماندن مردنم می‌شد 
وقتی جهان اندازه‌ی پیراهنم می‌شد
وقتی جنونم با جهان بیگانه‌ام می‌کرد 
دلتنگیِ دیوانه‌ها دیوانه‌ام می‌کرد
تنها پناهم بیت‌های گریه‌دارم بود 
سقفِ اتاقم سال‌ها سنگِ مزارم بود
هر روز کم‌تر زنده بودم، کم‌تر از هر روز 
خوردم به بن‌بستِ خودم، محکم‌تر از هر روز
دلخسته بودم از خودم، از چار دیوارم 
از تختِ بی‌خوابم، شبِ هر روز بیدارم
باچشمِ خیسِ شیشه، باران گریه‌ام می‌کرد 
سرشاخه‌ی خشکِ درختان گریه‌ام می‌کرد
چیزی مرا از پیله بیرون می‌کشید از من 
در من کسی پیراهنم را می‌درید از من
بیرون زدم از گورِ چندین سال دلتنگی 
تا اشک‌هایم شعرهای بی لبم باشند
هر شب تمام کوچه‌های شهر را گشتم 
تا پاسبان‌ها دوستانِ هر شبم باشند!
آتش گرفتم توی خیسِ مردمک‌هایم 
بویی نبردند از دلم آتش‌نشانی‌ها
[زیرِ شبِ سنگین و برف آرام گم می‌شد 
یک یاکریم مرده روی شیروانی‌ها]
از نور می‌ترسم، پر از تاریکی‌ام بی تو 
این شهرِ غمگین، این شبِ بی‌آسمان خوب است!
از بخیه‌های تازه‌ام، از ردِ چاقوها 
فهمیده‌ام حالِ تمامِ دوستان خوب است!
گیرم نمی‌فهمند حالت را، خیالی نیست 
انکار کن دنیای تاریک از امیدت را
چیزی نگو، انکار کن زخمِ درونت را 
مابینِ خرها گاوِ پیشانی سفیدت را
شب‌ها سبک‌بارانِ ساحل داستان کردند 
دلشوره‌ی شب‌های بی فانوسِ دریا را
گنجشک‌ها‌ی مرده روی ریل می‌فهمند 
سنگینیِ دنیای آدم‌های تنها را
خالی‌تر از هیچم، پر از هیچم شبیه باد 
تنها‌تر از مرگم، کمی از اخم بدبین‌تر
از ردپای برف روی کوچه ساکت‌تر 
از تیر‌های بی‌چراغِ شهر غمگین‌تر
سیگارها پایانِ تلخِ برگ‌ها بودند 
من مرده‌ای بودم که با غم زندگی می‌کرد
«صد سال تنهایی»، هزاران سال دلتنگی...
ای کاش آدم مثلِ آدم زندگی می‌کرد! 
 

مجید عزیزی