شبهای متراکم
روزهای سرازیر
و سیارهی عجیبی که
در هر شبانهروز
یکبار
خودش را دیوانه میکند و یک بار
تعادل ستارگان را برهم می زند
با هوایی که
سرنوشت چترها را به دست گرفته است
باران که می بارد
باران که می بارد
آدمها روی پل
حاشیه میشوند
آنقدر که گاهی
به سنگ میخورند و گاهی
افعال ماضی را
با دریا صرف میکنند
کوتاه که بخندی
کوتاه که بخندی
مجبور می شوم
هر روز
کوچکتر از پیراهنم
روی موجهای خاکستری
راه بروم
با موهایی که
از باد میگیرم و
الفبای رفتنت
فارسی سرش نمیشود