سیبها دیگر حوصلهی قرمز شدن ندارند
و من
که چرخ میزنم
بر دوایر رهاشده از تو
خندیدن / گفتن / رقصیدن
که صرف نشده کپک میزنند روی دستم
و زبانم که بند میآید
که نمیخندی / نمیگویی /نمیرقصی...
سیب قرمز اینهمه درخت!
میافتی و
تکرارتر میشوی بر درخت
افتادن نقطه از خط بود آن رها شدن
رقصیدن با دف بود آن چرخ زدن.
برای شنیدن پارههایی از تو
سر به کوه میزنم/ دیوانه میشوم
دیوانه می شوم/ سر به کوه میزنم.
همیشه شکل های شگفتانگیز تو
و تعبیرهای عجیب من
روایت مبهمی بود/ از دوستداشتنی عمیق.
شاید اگر مومیایی میشدی
خیالم راحتتر بود
که هر روز برای دیدنت
به موزهها بیایم
تا از تو برایم بگویند.