نیمهشب
کودکی از خواب بیدارم میکند
خواب زنی را میدیدم
که در همان ساعت
در بیداری
با یک دست
دفترم را ورق میزد
و با دست دیگر
پیشانی پسرم را نوازش میکرد
مصائبم را
فراموش کردهام
و زیر لب
عاشقانهای زمزمه میکنم
پسرم اما
دست زنی را که نوازشش میکرد گرفته
و خدایا نه
از خوابی که میدیدم بیرونش میکِشد
شبها، از دور، از پشتبام خانهای در سالزبورگ، یک نفر پنهانی نگاهم میکند. اما نمیدانم چرا، تا برایش دست تکان میدهم، چراغ اتاقش را روشن میکند و گم میشود در نور...