ابری بزرگ مرا اندوه صدا میزد
و مادرم رسول
میان این دو نام زندگی کردم
و به هر دو عادت کرده بودم
مثل گیاهی معطر
که روزهایی با باران و
روزهایی با آفتاب سر میکند
...
در زندگی
گاهی دستهایم را برمیداشتم
و کلماتی مینوشتم
گاهی شاخهها را بههم نزدیک میکردم
گاهی ابرها را
در زندگی فهمیدم
طوفان با شاخههای کوچک چه کار میکند!
نام دیگرم را آبی آسمانها به من گفتند
آن را به هیچکس نگفتهام
هیچکس
گریهاش را برای دیگری تعریف نمیکند.