این روزها دلم میسوزد برای
در نطفە ماندن شعر سپیدی
ازجنس برهنگی مادرزاد
کە میترسم
بەدنیانیامدە
سری بر سر دار شود
با بند ناف
و من... مادرانگیام را برقصم
در رقص...
پیکرهای سبک رقصانی کە
شاید وارث
جسارت گمشدەام میبودند و...
نیستند اکنون.
دلم میسوزد
برای شعرهای اسیر دفترم
کە هراسناک نیستند
زبانبستەها
مگر در انفجار رهایی ـ
این روزها
بیشتر از خودم
دلم برای مدادی میسوزد
کە هر لحظە کوتاەتر میشود
در خشخش چندشآور
خطخطیکردن
جملەهای ممنوعە.
و مدادپاککنی
کە از ساییدن بر کاغذ
هی... آب میرود و... ـ
هی... آب میشوم من
از خجالت.
این روزها و... این روزها
مادرم نیست کە ببیند
دیگر نە سرم
بوی قورمەسبزی میدهد
نە آشپزخانەام .
بگوید:
آزادی کە نان و آب نمیشود
و من بگویم:
میشود... میشود.