روبهرویت میایستم تا صلیبِ هم را
بر جناغ جُلجُتا نگاه كنيم!
معاد ما را فکر کردهای چه شکلیست لَتها؟
پارههای انگشت، بند دست، قلم مچها؟
رفتار زبان و زاویهی کل ما با دانا؟
روبهرویت تا
از میخِ هم در شهرْ فرو
و با برههای گمشده در دشتهای خیابان
و دشتهای گمشده در خیابانهای شهر
به معاد ما را فکر کرده؟ فکر کنیم!
عزلت چطور از پسِ آجرهای تنی
در خلط مبحث رگهای جوهری
ناخودآگاه خُرّم جمعی را
از تاریخ خون جدا کند؟
عسرت با انگشتهای نامرئی، کتابت
و چیزی را با فشار بخواهد گواهی دهد؟
معاد ما را فکر کردهای ناصری؟!
نیمقرنِ هم را چطور که مشروطه را بگوییم؟
ظفر متمم و قانون را با صدایِ:
«از شقیقههای مضطرب آرزوی من، فوارههای خون به بیرون میپاشید»
از سومیهای بیرون جهانی اول
تا سومیهای درون جوانی اول
جنگ تحمیلی را این بود، چطور؟
بیا برههای من!
دِه خدا بزرگ است
به باغ ملي برویم
و با لهجهی کرمانی
ارواح مصمم سرگردان را بخندانیم که:
ردّ گوشها دور لب راویست و روایت از خط بیرون نمیزند
مجسمه سيّال نیست و فوارهی گچ از دهان میماند
نام میدانی که وسط من ایستاده «شهر» است.