میخی که دیگر هیچ قابی
او را تحویل نمیگیرد
هیچ ساعتی
هیچ تابلویی
میخ کج و پوسیدهی کُنج اتاق
او تنها شاهد عینی تمام خندهها و گریه هاست
میخ مخفی
در آستانهی سقوط
چنگ زده بر دیوار نمدار اتاق
چه عکسهایی را که سالهای سال بر دوش گرفت
در باران و طوفان و زمینلرزه و توپبازی کودکان
بیآنکه ذرهای بلرزد
زیر حرفش بزند
قابی را کج کند
بشکند
حالا اما
فشار انگشت کودکی
تن ِ او را میلرزاند
حالا اما
میخواهد توی همان دیوار ِ تَرَک برداشته
آسوده بخوابد
با خاطراتی که همچنان
روی تنش سنگینی میکند