قطاری که از مه میگذرد
چهچیز در خود دارد
این میتواند شروع فاجعه باشد
آیهای
که از پیشانی سربازان تلاوت میشد
بر برف
که همیشه بر اندوه مینشنید و
در صدای مسافران سوت میکشد
کلاغی بهخواب رفتهست
خورشیدی که بر پیشانی مینشیند
اندوه کدام ستاره را دارد
گلوی خروسان در تاریکی
و تردد سایهها در ایستگاه
این شب است با قطاری که از مه میگذرد
از سنگفرش خیابان
تنها قدمهای حادثه بود
که نبود
که بود و نبود سرباز را
به شانه در خود
در شاخه در خون
به عکس لیلی که میتپد در جیب سربازان
و صدایم لیلی که جیغ میکشد بر قطار
وقتی هر سایه
ستارهایست
فرو افتاده در مدار
قطاری که از مه میگذرد چهچیز را میبرد
این را سربازی
در غروب
ترانهای خواند
و بر دهانهی سنگر
در اندوه صدایی که از مه گذر میکرد
فروشد
اندوه که تیتر حادثه است
هر روز از جدال با کویر
پلنگی را به دندان دارد
و در سایهها
سفر میکند
قطاری که میگذرد در مه
ستون فقرات سربازیست
که از جنگ شکسته برمیگردد.