جمهوری تمام تنت را به من بده
هوش و حواسپرتِ زنت را به من بده
با من بخواب مثل زمستان تنِ درخت
مثل زفاف در شب یلدا که... روی تخت
خواب مرا بریز تَه خمرهی جهان
مرگی که حل کند تنمان را در استکان
مستم کن از شراب وجودت، ظهورکن
از روی شهرهایِ تنِ من عبورکن
آتش ببار در بغلم... هیزمت شوم
خاکستر همیشهی سردرگمت شوم
دودم جدای شعله... هوایی که نیستی
در آرزوی خواب دوتایی... که نیستی
با فکر من نخواب در آغوش دیگری
با من نگو... چقدر از او عشوه میخری
آزردهام تمام تنم درد میکند
دردی که رفته رفته مرا مرد میکند
روی خطوط منحنی سبزِ باورم
یک گرگ میکشد همهجا زوزه در سرم
از راهرو صدای پرستار شد بلند:
«بازم دچار حمله شده... دستهاشو ببند»