از در باز شد و داخل آمد
خالی شدیم در چمدان باز
این صدای زن بود که بار داشت
چندین نسل بین ما فاصله افتاده
هنوز مانده از یک پدر متولد شویم
روزهایی هستند که کسی در آن به دنیا نمیآید
مردههایی که از قبر نمیترسند
و کودکانی که توان گریه در صورتشان نیست
« حاج آقام نیست
به علت فوت منزل ، مغازه تعطیله »
حالا در این خانه
آنقدر بزرگ شدهایم
که جایی در آن نداشته باشیم
از اول شروع نکن
از قسمتی نگو که اتاقمان شده بود
بیحضور روشنی از چراغ
بیشترهایی از نبودن
و مکث دست روی ثانیه بــه ثانیه بــه ثانیه ...
می گذرد از آغوشهامان
ابرهایی که خورشید را تا غروب پنهان نگه میدارند
رازهایی که در چشمانمان زندگی میکنند
« و صاب خونه هر سال می کشه روی اجارهشون»
زیاد شلوغش نکن!
برای تنهایی یک نفر هم کافی است
و دایرههایی که در فکر خود بسته میچرخند
زیر دوش آب شسته میشوند
قسمتهای درشتتر به فاضلاب میرود
و سیاهی باقی مانده از خاطرات
حسرت نداشته از نماندنهای رفتهاند
که اگر همهی ایران سرای من بود
یک سقف لااقل برای زندگی داشتیم
که نه از سرما و ترس خیسمان میشد
و نه از دخول آمدن به باز شدگی
جایز نیست
بعد از چند جا و
چند وعده و
چند عده
عده ی زیادی از زندگی آدم سردربیاورند
خاکستری که بهجامانده از ما
داغمان را تا صبح زنده نگه میدارد
« تأخیر این خیابونام طبیعیه
خدا رو شکر کن حداقل بچهت سالمه»