تمامش بو میداد
و تنها میخواستم ببوسمش
لبانم گیرهی تهی لبههایش میشد
منم میتوانستم مسیح باشم
اگرچه دهانم بوی شیر میداد و شکمبهم شیرهی انگور
نفس مصنوعی گاهی مرده را طبیعی برمیگرداند
میدانستم شواهد جذامش تمامن مشهود بود
میدانم دمم اندکی جزر میخواهد زیر مهتابی چشمش
زیرِ زیرِ عدسیهای کاو کوژ شدم
گور طلبیدم تا ضجهام را به زیرزمین رسانده باشم
تا سرزمین اسکیموها را سلام
خانم خورشید را به خدا بسپارم
وفق دهم خرناسهام را با خوابخرگوشیها
وقف کنم خاص تخیلم را در راستای شمارش طرفدارانم
تف کنم زبانم را در توالیِ کیسههای زباله
زبالهای مؤدب شوم
سر راستوخم کنم
تا پرتم کرده باشند توی سطلهای بازیافت
حاشیهنشین نباشم که پای لخت سپورها را بچسبم
و آزادانه راه را بروم تا روزی مستراحها را بدهم
تا بگویم: من که نمیتوانم بگویم
سالهای جوانیام راز چندین گناه را در خود مخفی
تا باج نگیرندنم
که چهرهام را با مشتومال برف
و بوسههای مرده بزرگ کردهام
تا نشنوم سر و ته یککرباسم
زالویی که در خون لخته غرق میشود
قصاب قابلی
که تنها به گوشت فکر میکند
و حوالی مرز تماس
قبل از آنکه تمامش بو بدهد را
کفن میپیچد
بخار، حجم، قطره...
چه سالیان متمادی
که آب دارد لباس عوض میکند
اما این زمین هنوز بو میدهد
کسی سطح را نمیفهمد
مماس را نمیفهمد
لذت را نمیفهمد
و موج
تابوتهای بینام را
ابد و یکروز تمامناشدنی
تا جزیرههای بینشانی میبرد
و حبابها
نه بوی نمک میدهند و نه بوسه
من اینرا من آنرا
آن که نمیتوانم بگویم هرگز را
تحمل کردهام
حال... اَنگِ اَنگلی بچسبانیدم:
روزی روزگاری در همین حوالی، مرد نیممردهای بود
که تمامش بو میداد و تنها میخواست، ببوسنش.