به ژوكوند باید گفت
كه از قاب بیرون میرود
اینهمه صبر برای دیدن او كه نمیرود اما نیست
تصویرهایی ابدی را از پیش چشم میرباید
كافیست چشمانت را كور كند وُ لبخندت را از هم بدرد
كسی كه دستبهدست نقل میشود و دور تنهای سیاهپوش میچرخد
میخواهم آواز بخوانم
بگریم و تمام رازهای پوشیده را سرخ كنم
تا به آهنگ اذان این جمعیت رنگ شوند
و چشمانت را كه زیر خنده بیتاب شده
به كاسههای خون بدل كنند
گفتن این چشمها آسان نیست عزیزم
گفتن به گوشهی لبت آشیانه میدهد كه هزار سیمرغ را از لانه پر بدهد
آنطور كه تو توی نخل نشستهای و دستبهدست میگردی توی آسمان
نشستن آسان نیست
و گردیدن به دور تو گردیدن باد است
كه هر چیزی را در خود به اعماق میبرد
این مسافت را اضافه كن به آوایی كه از دور نمیرسد
تا در گوش جمعیت بپیچد وُ هی تو را بگرداند
تا همهچیز به خودش ختم شود
و ما میان دایره در نقطهی كوری به هم برسیم
آنجا برای نشستن، برای دیدن، برای مردن، برای كسی تو را به اعماق فرو خواهد برد
و جمعیت كه از دیدن شاهكار خسته نمیشوند
حالا كه در نقطهی خود جا خوش كردهای
به گفتوگوی تو گوش میدهند
كه میگفتی و میگویی
كه مینگریستی و مینگری