هنوز بر سر آنم که مهم ترین اثر شعری محمدعلی سپانلو «افسانه‌ی شاعر گمنام» است.  این منظومه شرح شاعرانه‌ی سفر یک راوی به اعماق ادبیات و تاریخ و درواقع، تاریخ ادبیات است. شرح پرسه‌زدن راوی بازمانده از یک کشتار که حالا قرار است تاریخ را از نو بنویسد و در این از نو نوشتن تاریخ میان خاطره‌ها و دال‌های تاریخی پرسه می‌زند. در ارتباط با این کتاب باید به دو نکته‌ی مهم اشاره کرد.
نکته‌ی اول این‌که این دفتر یک پروژه‌ی شعری است؛ یک پروژه که ایده‌ی آن منظومه‌ای است شاعرانه از پرسه‌زدن لابه‌لای اتفاقات تاریخی؛ اتفاقاتی تاریخی که البته در ساحت امر شخصی رخ می‌دهند. کتابی به منزله‌ی یک کل که اجزایش در مجموع نیرویی معنادار دارند. یک کتاب که کولاژی از لحظاتی تاریخی است که هرکدام دری به عمارتی است، هرکدام دالی از یک گفتارند. یکی تفسیر متفاوتی از قصه‌ی وزیر ایرانی عباسیان است که تازیانه خورده است. یکی دیگر روایت سرباز تیمور است که دل در چشم دختری ایرانی می‌بندد که به او تجاوز کرده و سربازی دیگر سر از تن دختر جدا کرده است و حالا زمرد چشم دختر، نگین کله‌منار است و سرباز مغول، شوریده از عشق چشم او. این‌طور پروراندن مضامین تاریخی، برای نمونه عشق سرباز مغول به دختر ایرانی مقتول، صرف نظر از این‌که پیشنهاد نوشتن تاریخ را از نو می‌دهد، صرف نظر از این‌که می گوید بیایید تاریخ را از منظر دیگری روایت کنیم و تفسیرهای گوناگون را پیش می‌کشد و نوعی دموکراسی قرائت را پی می‌گیرد، خود، راه به نکته‌ی دومی می‌برد که درباره‌ی این کتاب باید خاطرنشان کرد، فروریختن مرزهای حقیقت تاریخی و حقیقت ادبی.
«افسانه ی شاعر گمنام» سفری خیال آمیز به حقیقتی تاریخی است؛ سفری به خود ادبیات و از درون این خیال به شهر نگاه کردن، به ویرانی برجای مانده از حمله‌ی مغول نگاه کردن، به نگاه یک سرباز مغول به زیباروی کله‌منار نگریستن. اما این همه‌ی ماجرا نیست. مثل اتفاقی که برای تاریخ بیهقی می‌افتد این سفر، سنت تبدیل کردن نوشته‌ی تاریخی به ادبیات را ادامه می دهد. هرچند که قصدیت مؤلف در این‌جا همین ادبی کردن تاریخ باشد و در آن‌جا تاریخی کردن اتفاق. به علت حضور همین مؤلف هم است که «افسانه‌ی شاعر گمنام» از یک‌سو به خود تاریخ نظر دارد و از سوی دیگر به خاطره‌ی خود، به عمر گذشته‌ی خود، به نفس خواندن کتاب تاریخ، به جنون بیرون ریختن از زبان شعر به نثری منظوم و بلافاصله بعد از آن زدن به دل ترانه‌ای عامیانه برای نمونه در شعر مدایح. در شعرهای «افسانه‌ی شاعر گمنام» مرزهای حقیقت و حکایت درهم می‌شود. تاریخ و ادبیات در فضای ذهن و تجربه راوی درهم می‌شوند. می‌نویسد، من از حقیقت می‌گویم، شما حکایت می‌شنوید:
«گذشته‌ی من آینده‌ی شماست/ - چه خوش‌خیال!/ ما اعتراف‌های تو را می‌خوانیم/ - ولی هنوز من تاریخ محرمانه را ننوشته‌ام/ - چه خوش‌خیال!/ ما از قدیم آن را می‌دانیم/ لبان سرخ و مزه‌ی لیمو/ اساطیرشان را به شعر تو بخشیدند:/ همان که می‌نوشتی هر چیز تکثیر می‌شود.../ ترکیب اسطوره و تخیل کلید نامرئی دارد/ پلی شکسته، بدون حفاظ/.../ هرچه به ذهنت رسید بنویس/ میان گفته بپراکن/ به لفظ محرمانه نیندیش/ چه محرمانه‌ی عریانی» 1
در این‌جا ادبیات از گزارش تاریخ بودن به محل تولید تاریخ تبدیل می‌شود، چراکه راوی تأکید می کند که زندگی شخصی‌اش را به محل تولید تاریخ تبدیل کرده است، کنش کتاب خواندن را و تداعی‌های ذهنی‌اش را به محل تولید تاریخ بدل کرده و چون تخیل و وهم او، خاطره‌ی او و دریافت‌های او با تفسیرهای متنوع او از خواندن کتاب تاریخ پیوند می‌خورند، تاریخ از حوزه‌ی یک حقیقت مطلق مکتوب به ادبیات تبدیل می‌شود. برای مثال در فصل سوم این کتاب، میهمانی وزارتخانه، صرفاً با پرسه‌های خیال‌آمیز در حواشی مفهوم ضیافت مواجهیم. راوی در هیأت جماعتی کوتوله، چون دزدی به خانه‌های مردم، حیطه‌ی امر خصوصی و شخصی، به مکان‌هایی موهوم که صرفاً نشانه‌ای تاریخی دارند سرک می‌کشد و آن نشانه‌ها در یک منطق مجاز مرسلی، صرفاً فضا را به تاریخ می‌آلایند. این‌ها همه هست تا در شعر ضیافت که می‌خواهد ضیافت همه‌ی اعصار را به وصف دقیق برپا کند.
به یک تعبیر، راوی «افسانه‌ی شاعر گمنام»، راوی روایت موجود از تاریخ نیست، راوی سرک کشیدن و سیاحت مکان‌ها و گوشه‌های دنج آن است. راوی افسانه‌ی شخصی راوی در تاریخ است. سیّاح شیشه‌های مناظر، سندبادِ بام‌ها.
سیاح این شعرها تمایلی به پرده‌برداری از مجسمه‌ی ‌حقیقت ندارد. او صرفاً سیاحتگر سپیده‌دم، نقال صدای گفت‌وگوی بازماندگان از پس حمله‌ی مغول و مستی است، صدای مردگان اطراف کاخی که دیوارهایش از گوشت آدمیان چرب شده بود، صدای زن ناتوانی که احتمالاً مرد همسایه‌اش در جشن مشتی که توشی مغول ترتیب داده بود، صورتش به یک ضربت له می‌شود. صدای راوی این شعرها صدای جنازه‌ی رستم است؛ اسطوره‌ای مرده که به فرزند اسفندیار می‌گوید از این جسد بی‌دفاع بگذر، صدایی که در دالان‌های تاریخ این سرزمین هنوزاهنوز می‌پیچد. و این صدای شعوری غمگین است که انگار تاریخ آینده را می‌داند. جسد رستم که در مکتوبی به پسر اسفندیار که دودمان رستم را پس از مرگش به قتل رسانده و حالا جنازه‌ی رستم را پیدا کرده است، می‌گوید: «من آگاه بودم ز کردار تو، ز خودکامی و تیزبازار تو./ گر از دسترنجم نکردی تو یاد/ ز رنجی که بردم تو را یاد باد.» ۲
راوی این شعرها پرسه‌زنی است که گوش خوابانده تا گفت‌وگوی بازماندگان را بشنود. او در ویرانه‌ها و فضاهای متروک ذهنی تاریخی پرسه می‌زند و این مفهوم محوری بهترین شعرهای سپانلوست.
ادگار آلن پو داستانی دارد به نام «مردی از جمعیت» یا به عبارت بهتر «چهره‌ی جمعیت». این داستان یک داستان به اصطلاح انتقالی پو است که در سال ۱۸۴۰ نوشته شده و هم خصوصیات داستان‌های گوتیک با فضاهای وحشت‌انگیز اواخر دهه‌ی ۳۰ پو را دارد و هم ویژگی‌های داستان‌های کارآگاهی اوایل دهه‌ی ۴۰ او را. طرح این داستان از این قرار است که یک راوی بی‌نام که از یک بیماری بی‌نام رهایی یافته است، عصرگاهی در کافه‌ای در لندن نشسته است و شروع می‌کند به تحلیل شخصیت‌های آدم‌های جمعیتی که از خیابان روبه‌روی او می‌گذرند. او در حال تماشای چهره‌ی ازدحام است که شب فرامی‌رسد. در همین حین او ترغیب می‌شود مردی را تعقیب کند که هیأتی بخصوص و مشکوک دارد. راوی داستان در تعقیب شبانه‌ی مرد به بازارها و مغازه‌ها و محلات پست لندن می‌رود. مرد اما هیچ نمی‌خرد. سراسر روز بعد به همین ترتیب می‌گذرد. سرانجام راوی از روبه‌رو مرد را تفحص می‌کند و نتیجه می‌گیرد او مجرمی است که مرموزی نفوذناپذیری با اوست. مردی که نمی‌تواند جمعیت و ازدحام را ترک کند. منتقدی به نام ویلیام برودا می‌گوید: «پو در این داستان روان انسان را به دونیم می‌کند، تعقیب‌کننده و تعقیب‌شونده، خود و دیگری، ایگو و اید، کارآگاه و مجرم، گذشته و آینده...»
این داستان و نیز نوشتجات بودلر و بالزاک را محل حیات ادبی یکی از فیگورهای همزاد پاریس مدرن دانسته‌اند. فیگور فلانور یا پرسه‌زن. پرسه‌زن کسی بود که بی‌هدف در پاریس مدرن، پاریس بعد از انقلاب بورژوازی گشت می‌زد. پرسه‌زن خریدار نبود بلکه صرفاً مصرف‌کننده‌ی فضاهای شهری بود و به همین دلیل، از نگاه برخی منتقدان مارکسیست، در برابر منطق شیء وارگی عام مقاومت می‌کرد. بنیامین، پرسه‌زن را شیک‌پوشی می‌دانست که چون سنگ‌پشت در پاساژ قدم می‌زند و گاه به‌عنوان بورژوای تن‌پروری شناخته می شد که کاری جز بطالت زمان ندارد. پرسه‌زن را نماد نوعی زیستن در سایه‌ی تجربه‌ی شهر دانسته اند. 3 در عین حال تعاریف دیگری هم از این فیگور ارائه شده است. مرد بورژوای متمول، کسی که فضاهای شهر مدرن را مدام ورانداز و سعی می‌کند بر آن مسلط شود، کسی که دارای نفس مردانه بی‌ثبات است، چراکه هویتش زیر فشارهای متروپل تجزیه شده است و سرانجام نشانه‌ای از مدرنیته‌ی فرهنگی در قصه‌های بودلر و بالزاک. یکی از جالب‌ترین تحلیل‌ها از این فیگور فلانور یا پرسه‌زن که از قضا به کار تحلیل شعر سپانلو هم می‌آید، تحلیلی است که او را قهرمان زندگی مدرن در نظر می گیرد. ۴
پرسه‌زن در معنای کسی که سیالیت و تناقض و ناهمخوانی‌های زندگی مدرن را می‌خواند، مدلی کارآمد برای تخیل حماسی در مدرنیته است. شکل مدرن قهرمانی‌گری پرسه‌زن بر نشانه‌های سنتی عظمت قهرمانی‌گری خط بطلان کشیده است. او در حالی که مرموزانه در شهر می‌چرخد و به مصداق‌های نویِ زندگی روزمره زل زده است خود در جمعیت ناپدید و نامرئی شده است.5 در داستان پو هم وضع به همین منوال است. راوی داستان در پی بخشی از وجود خود که نامغفول و مجرم و سایه‌وار است مرد جمعیت را تعقیب می‌کند. کسی که چهره‌اش در ازدحام گم شده است.
از منظومه‌ی «پیاده‌روها» تا «خانم زمان» و برخی از شعرهای «قایق سواری در تهران» و «کاشف از یادرفته‌ها»، می‌توان ردی از مفهوم شهر مدرن و به تعبیر دیگر تهران مدرن و فیگور فلانور را در شعرها پی گرفت، و البته از نظر من همین مسیر و فضاهای شخصی سه دفتر آخر که همه‌شان به نحوی حائز مازادی از تاریخی شدن هستند، اوج کار شاعری سپانلوست. در منظومه‌ی افسانه‌ی شاعر گمنام هم این فلانور یا پرسه‌زن آلن پویی/ بودلری/ بنیامینی حاضر است. او هم در لحن تاریخی شده‌ی متون تاریخی/ادبی نثر فارسی پرسه می‌زند و هم در میان حکایات تاریخی ادبی این نوشتجات و هم به واسطه‌ی این گشت‌و‌گذار به اودیسه‌ای ریتوریک در خاطرات خود می‌رود. در خانم زمان هم وضع به همین منوال است، منتها با این تفاوت که پرسه‌های راوی در تهران از دست شده در این منظومه گویی که چشم‌انداز فرشته‌ی تاریخ بنیامین را می‌بیند که ویرانه بر ویرانه بر هم تلنبار شده است تا سر به آسمان بساید، آن هنگام که طوفانی از بهشت او را از پشت سر به سوی آینده می‌راند.  
پی‌نوشت: 
۱. م.ع. سپانلو، افسانه‌ی شاعر گمنام، تهران، افق، 1392، ص 40
۲. از موخره ی افسانه ی شاعر گمنام، ص 93
۳. آشنایی با مفهوم پرسه‌زن را وامدار ترجمه‌ی مراد فرهادپور از مقاله‌ی «درباره‌ی برخی مضامین و دستمایه‌های شعر بودلر» نوشته‌ی والتر بنیامین هستم که در مجلد «درباره‌ی شعر» ارغنون چاپ شده است. در این‌جا باید از مقاله‌ی شارل بودلر در کتاب «مقالات»، «نقاش زندگی مدرن» نیز یاد کرد. شارل بودلر، مقالات، روبرت صافاریان، تهران، حرفه‌ نویسنده، ۱۳۸۶، ص ۲۷.
عباس کاظمی، پرسه زنی و زندگی روزمره ی ایرانی، عباس ۴.کاظمی، تهران، فرهنگ جاوید، ۱۳۹۲، ص ۶۴
۵. همان، ص 69  

در زورق مرقع و ریحان

هنوز بر سر آنم که مهم ترین اثر شعری محمدعلی سپانلو «افسانه‌ی شاعر گمنام» است.  این منظومه شرح شاعرانه‌ی سفر یک راوی به اعماق ادبیات و تاریخ و درواقع، تاریخ ادبیات است. شرح پرسه‌زدن راوی بازمانده از یک کشتار که حالا قرار است تاریخ را از نو بنویسد و در این از نو نوشتن تاریخ میان خاطره‌ها و دال‌های تاریخی پرسه می‌زند. در ارتباط با این کتاب باید به دو نکته‌ی مهم اشاره کرد.
نکته‌ی اول این‌که این دفتر یک پروژه‌ی شعری است؛ یک پروژه که ایده‌ی آن منظومه‌ای است شاعرانه از پرسه‌زدن لابه‌لای اتفاقات تاریخی؛ اتفاقاتی تاریخی که البته در ساحت امر شخصی رخ می‌دهند. کتابی به منزله‌ی یک کل که اجزایش در مجموع نیرویی معنادار دارند. یک کتاب که کولاژی از لحظاتی تاریخی است که هرکدام دری به عمارتی است، هرکدام دالی از یک گفتارند. یکی تفسیر متفاوتی از قصه‌ی وزیر ایرانی عباسیان است که تازیانه خورده است. یکی دیگر روایت سرباز تیمور است که دل در چشم دختری ایرانی می‌بندد که به او تجاوز کرده و سربازی دیگر سر از تن دختر جدا کرده است و حالا زمرد چشم دختر، نگین کله‌منار است و سرباز مغول، شوریده از عشق چشم او. این‌طور پروراندن مضامین تاریخی، برای نمونه عشق سرباز مغول به دختر ایرانی مقتول، صرف نظر از این‌که پیشنهاد نوشتن تاریخ را از نو می‌دهد، صرف نظر از این‌که می گوید بیایید تاریخ را از منظر دیگری روایت کنیم و تفسیرهای گوناگون را پیش می‌کشد و نوعی دموکراسی قرائت را پی می‌گیرد، خود، راه به نکته‌ی دومی می‌برد که درباره‌ی این کتاب باید خاطرنشان کرد، فروریختن مرزهای حقیقت تاریخی و حقیقت ادبی.
«افسانه ی شاعر گمنام» سفری خیال آمیز به حقیقتی تاریخی است؛ سفری به خود ادبیات و از درون این خیال به شهر نگاه کردن، به ویرانی برجای مانده از حمله‌ی مغول نگاه کردن، به نگاه یک سرباز مغول به زیباروی کله‌منار نگریستن. اما این همه‌ی ماجرا نیست. مثل اتفاقی که برای تاریخ بیهقی می‌افتد این سفر، سنت تبدیل کردن نوشته‌ی تاریخی به ادبیات را ادامه می دهد. هرچند که قصدیت مؤلف در این‌جا همین ادبی کردن تاریخ باشد و در آن‌جا تاریخی کردن اتفاق. به علت حضور همین مؤلف هم است که «افسانه‌ی شاعر گمنام» از یک‌سو به خود تاریخ نظر دارد و از سوی دیگر به خاطره‌ی خود، به عمر گذشته‌ی خود، به نفس خواندن کتاب تاریخ، به جنون بیرون ریختن از زبان شعر به نثری منظوم و بلافاصله بعد از آن زدن به دل ترانه‌ای عامیانه برای نمونه در شعر مدایح. در شعرهای «افسانه‌ی شاعر گمنام» مرزهای حقیقت و حکایت درهم می‌شود. تاریخ و ادبیات در فضای ذهن و تجربه راوی درهم می‌شوند. می‌نویسد، من از حقیقت می‌گویم، شما حکایت می‌شنوید:
«گذشته‌ی من آینده‌ی شماست/ - چه خوش‌خیال!/ ما اعتراف‌های تو را می‌خوانیم/ - ولی هنوز من تاریخ محرمانه را ننوشته‌ام/ - چه خوش‌خیال!/ ما از قدیم آن را می‌دانیم/ لبان سرخ و مزه‌ی لیمو/ اساطیرشان را به شعر تو بخشیدند:/ همان که می‌نوشتی هر چیز تکثیر می‌شود.../ ترکیب اسطوره و تخیل کلید نامرئی دارد/ پلی شکسته، بدون حفاظ/.../ هرچه به ذهنت رسید بنویس/ میان گفته بپراکن/ به لفظ محرمانه نیندیش/ چه محرمانه‌ی عریانی» 1
در این‌جا ادبیات از گزارش تاریخ بودن به محل تولید تاریخ تبدیل می‌شود، چراکه راوی تأکید می کند که زندگی شخصی‌اش را به محل تولید تاریخ تبدیل کرده است، کنش کتاب خواندن را و تداعی‌های ذهنی‌اش را به محل تولید تاریخ بدل کرده و چون تخیل و وهم او، خاطره‌ی او و دریافت‌های او با تفسیرهای متنوع او از خواندن کتاب تاریخ پیوند می‌خورند، تاریخ از حوزه‌ی یک حقیقت مطلق مکتوب به ادبیات تبدیل می‌شود. برای مثال در فصل سوم این کتاب، میهمانی وزارتخانه، صرفاً با پرسه‌های خیال‌آمیز در حواشی مفهوم ضیافت مواجهیم. راوی در هیأت جماعتی کوتوله، چون دزدی به خانه‌های مردم، حیطه‌ی امر خصوصی و شخصی، به مکان‌هایی موهوم که صرفاً نشانه‌ای تاریخی دارند سرک می‌کشد و آن نشانه‌ها در یک منطق مجاز مرسلی، صرفاً فضا را به تاریخ می‌آلایند. این‌ها همه هست تا در شعر ضیافت که می‌خواهد ضیافت همه‌ی اعصار را به وصف دقیق برپا کند.
به یک تعبیر، راوی «افسانه‌ی شاعر گمنام»، راوی روایت موجود از تاریخ نیست، راوی سرک کشیدن و سیاحت مکان‌ها و گوشه‌های دنج آن است. راوی افسانه‌ی شخصی راوی در تاریخ است. سیّاح شیشه‌های مناظر، سندبادِ بام‌ها.
سیاح این شعرها تمایلی به پرده‌برداری از مجسمه‌ی ‌حقیقت ندارد. او صرفاً سیاحتگر سپیده‌دم، نقال صدای گفت‌وگوی بازماندگان از پس حمله‌ی مغول و مستی است، صدای مردگان اطراف کاخی که دیوارهایش از گوشت آدمیان چرب شده بود، صدای زن ناتوانی که احتمالاً مرد همسایه‌اش در جشن مشتی که توشی مغول ترتیب داده بود، صورتش به یک ضربت له می‌شود. صدای راوی این شعرها صدای جنازه‌ی رستم است؛ اسطوره‌ای مرده که به فرزند اسفندیار می‌گوید از این جسد بی‌دفاع بگذر، صدایی که در دالان‌های تاریخ این سرزمین هنوزاهنوز می‌پیچد. و این صدای شعوری غمگین است که انگار تاریخ آینده را می‌داند. جسد رستم که در مکتوبی به پسر اسفندیار که دودمان رستم را پس از مرگش به قتل رسانده و حالا جنازه‌ی رستم را پیدا کرده است، می‌گوید: «من آگاه بودم ز کردار تو، ز خودکامی و تیزبازار تو./ گر از دسترنجم نکردی تو یاد/ ز رنجی که بردم تو را یاد باد.» ۲
راوی این شعرها پرسه‌زنی است که گوش خوابانده تا گفت‌وگوی بازماندگان را بشنود. او در ویرانه‌ها و فضاهای متروک ذهنی تاریخی پرسه می‌زند و این مفهوم محوری بهترین شعرهای سپانلوست.
ادگار آلن پو داستانی دارد به نام «مردی از جمعیت» یا به عبارت بهتر «چهره‌ی جمعیت». این داستان یک داستان به اصطلاح انتقالی پو است که در سال ۱۸۴۰ نوشته شده و هم خصوصیات داستان‌های گوتیک با فضاهای وحشت‌انگیز اواخر دهه‌ی ۳۰ پو را دارد و هم ویژگی‌های داستان‌های کارآگاهی اوایل دهه‌ی ۴۰ او را. طرح این داستان از این قرار است که یک راوی بی‌نام که از یک بیماری بی‌نام رهایی یافته است، عصرگاهی در کافه‌ای در لندن نشسته است و شروع می‌کند به تحلیل شخصیت‌های آدم‌های جمعیتی که از خیابان روبه‌روی او می‌گذرند. او در حال تماشای چهره‌ی ازدحام است که شب فرامی‌رسد. در همین حین او ترغیب می‌شود مردی را تعقیب کند که هیأتی بخصوص و مشکوک دارد. راوی داستان در تعقیب شبانه‌ی مرد به بازارها و مغازه‌ها و محلات پست لندن می‌رود. مرد اما هیچ نمی‌خرد. سراسر روز بعد به همین ترتیب می‌گذرد. سرانجام راوی از روبه‌رو مرد را تفحص می‌کند و نتیجه می‌گیرد او مجرمی است که مرموزی نفوذناپذیری با اوست. مردی که نمی‌تواند جمعیت و ازدحام را ترک کند. منتقدی به نام ویلیام برودا می‌گوید: «پو در این داستان روان انسان را به دونیم می‌کند، تعقیب‌کننده و تعقیب‌شونده، خود و دیگری، ایگو و اید، کارآگاه و مجرم، گذشته و آینده...»
این داستان و نیز نوشتجات بودلر و بالزاک را محل حیات ادبی یکی از فیگورهای همزاد پاریس مدرن دانسته‌اند. فیگور فلانور یا پرسه‌زن. پرسه‌زن کسی بود که بی‌هدف در پاریس مدرن، پاریس بعد از انقلاب بورژوازی گشت می‌زد. پرسه‌زن خریدار نبود بلکه صرفاً مصرف‌کننده‌ی فضاهای شهری بود و به همین دلیل، از نگاه برخی منتقدان مارکسیست، در برابر منطق شیء وارگی عام مقاومت می‌کرد. بنیامین، پرسه‌زن را شیک‌پوشی می‌دانست که چون سنگ‌پشت در پاساژ قدم می‌زند و گاه به‌عنوان بورژوای تن‌پروری شناخته می شد که کاری جز بطالت زمان ندارد. پرسه‌زن را نماد نوعی زیستن در سایه‌ی تجربه‌ی شهر دانسته اند. 3 در عین حال تعاریف دیگری هم از این فیگور ارائه شده است. مرد بورژوای متمول، کسی که فضاهای شهر مدرن را مدام ورانداز و سعی می‌کند بر آن مسلط شود، کسی که دارای نفس مردانه بی‌ثبات است، چراکه هویتش زیر فشارهای متروپل تجزیه شده است و سرانجام نشانه‌ای از مدرنیته‌ی فرهنگی در قصه‌های بودلر و بالزاک. یکی از جالب‌ترین تحلیل‌ها از این فیگور فلانور یا پرسه‌زن که از قضا به کار تحلیل شعر سپانلو هم می‌آید، تحلیلی است که او را قهرمان زندگی مدرن در نظر می گیرد. ۴
پرسه‌زن در معنای کسی که سیالیت و تناقض و ناهمخوانی‌های زندگی مدرن را می‌خواند، مدلی کارآمد برای تخیل حماسی در مدرنیته است. شکل مدرن قهرمانی‌گری پرسه‌زن بر نشانه‌های سنتی عظمت قهرمانی‌گری خط بطلان کشیده است. او در حالی که مرموزانه در شهر می‌چرخد و به مصداق‌های نویِ زندگی روزمره زل زده است خود در جمعیت ناپدید و نامرئی شده است.5 در داستان پو هم وضع به همین منوال است. راوی داستان در پی بخشی از وجود خود که نامغفول و مجرم و سایه‌وار است مرد جمعیت را تعقیب می‌کند. کسی که چهره‌اش در ازدحام گم شده است.
از منظومه‌ی «پیاده‌روها» تا «خانم زمان» و برخی از شعرهای «قایق سواری در تهران» و «کاشف از یادرفته‌ها»، می‌توان ردی از مفهوم شهر مدرن و به تعبیر دیگر تهران مدرن و فیگور فلانور را در شعرها پی گرفت، و البته از نظر من همین مسیر و فضاهای شخصی سه دفتر آخر که همه‌شان به نحوی حائز مازادی از تاریخی شدن هستند، اوج کار شاعری سپانلوست. در منظومه‌ی افسانه‌ی شاعر گمنام هم این فلانور یا پرسه‌زن آلن پویی/ بودلری/ بنیامینی حاضر است. او هم در لحن تاریخی شده‌ی متون تاریخی/ادبی نثر فارسی پرسه می‌زند و هم در میان حکایات تاریخی ادبی این نوشتجات و هم به واسطه‌ی این گشت‌و‌گذار به اودیسه‌ای ریتوریک در خاطرات خود می‌رود. در خانم زمان هم وضع به همین منوال است، منتها با این تفاوت که پرسه‌های راوی در تهران از دست شده در این منظومه گویی که چشم‌انداز فرشته‌ی تاریخ بنیامین را می‌بیند که ویرانه بر ویرانه بر هم تلنبار شده است تا سر به آسمان بساید، آن هنگام که طوفانی از بهشت او را از پشت سر به سوی آینده می‌راند.  
پی‌نوشت: 
۱. م.ع. سپانلو، افسانه‌ی شاعر گمنام، تهران، افق، 1392، ص 40
۲. از موخره ی افسانه ی شاعر گمنام، ص 93
۳. آشنایی با مفهوم پرسه‌زن را وامدار ترجمه‌ی مراد فرهادپور از مقاله‌ی «درباره‌ی برخی مضامین و دستمایه‌های شعر بودلر» نوشته‌ی والتر بنیامین هستم که در مجلد «درباره‌ی شعر» ارغنون چاپ شده است. در این‌جا باید از مقاله‌ی شارل بودلر در کتاب «مقالات»، «نقاش زندگی مدرن» نیز یاد کرد. شارل بودلر، مقالات، روبرت صافاریان، تهران، حرفه‌ نویسنده، ۱۳۸۶، ص ۲۷.
عباس کاظمی، پرسه زنی و زندگی روزمره ی ایرانی، عباس ۴.کاظمی، تهران، فرهنگ جاوید، ۱۳۹۲، ص ۶۴
۵. همان، ص 69  

شعرها

 کَلَکی در کار است

کَلَکی در کار است

روح‌ انگیز کراچی

این بار برای خودم می‌نویسم

این بار برای خودم می‌نویسم

مرتضی بخشایش

جای امن

جای امن

واهه آرمن

آلما

آلما

صدرا یوسف زاده

ویدئو

و به نام عزرائیل

و به نام عزرائیل

افروز كاظم زاده