اولینبار که او را دیدم ناباورانه به او مینگریستم. پیرمردی با موهای کاملاً سفید و پیژامهای آبی که زیرپوش سفیدش از زیر دکمههای باز پیدا بود و یکجفت دمپایی پلاستیکی. تنها نشسته بر پلههای کوتاه حیاط بیمارستان با نگاهی به افقی نامعلوم از پشت میلههایی که زندان را تداعی میکرد.
اوایل سال 56 بود و من دانشجویی 20 ساله و شهرستانی. دلبستهی شعر و قدردان اهالی شعر وادب. در روزنامه خواندم که اسماعیل شاهرودی چهار ماه است در بیمارستان مهرگان بستری است و کسی به دیدارش نرفته است!
به دیدارش شتافتم. با چند شاخه گل و چند کتاب سلام استاد! نگاهش با بهت و تردید و شادی و با لبخندی ملایم بهسوی من چرخید. خودم را معرفی کردم و گفتم از دوستداران شعر شما هستم. برق شادی در نگاهش موج زد. خندید و دستم را بهگرمی فشرد وگفت: خُب خُب عالیست!
زبانش بهسختی در دهان میچرخید و کلمات را به سنگینی ادا میکرد.
اشکهایم را پاک کردم و با خنده گفتم: از هیجان دیدار شماست!
اشکش سرازیر شد اما دستهایش توان زدودن نداشت. نمیدانستم چه کنم؟ خجالت میکشیدم.
اشکهایش را زدودم.
گفت: این هم از هیجان دیدار شماست! از خودت بگو.
از شعر گفتم و دلمشغولی من به آن و استادی ایشان.
ساده بودم و صمیمی. در کمتر از یک ساعت همهی زندگی مرا دانست و از پسرش آینده گفت که در آمریکا بود و از همسر سابقش نزهت خانم که هنوز جمعهها میآمد و برایش لباس تمیز میآورد و از دوستانش که فراموشش کرده بودند. دو ساعت گذشت اما اجازهی رفتن نداد. گفتم قدم بزنیم. پذیرفت و بهسختی ازجا برخاست. بهراحتی نمیتوانست قدم بزند. زیر بازویش را گرفتم و در حیاط بیمارستان راه رفتیم.
بهآرامی و با لکنت حرف میزد. از مشکلات جسمی و از حافظهاش که گاهی رهایش میکرد و مرگ مادرش که تلخترین خاطرهاش بود. خسته که میشد روی نیمکتهای حیاط مینشستیم. غروب شد که او را به اتاقش بردم.
محسن، هماتاقی جوانش سلام کرد و من گفتم: ایشان استاد من هستند و استاد، خرسند از این معرفی!
پرسید کی میآیی؟ گفتم: فردا.
و این آغاز دوسالونیم دوستی صمیمانه ما بود.
اوایل استاد خطابش میکردم اما بعدها پدر! هرآنچه یک دختر برای پدرش انجام میدهد، انجام میدادم. غذا در دهانش میگذاشتم، مویش را شانه میکردم، ریشش را اصلاح میکردم، او را راه میبردم و برایش شعر میخواندم. شعرهای خودم و شعرهای خودش را، و از او میخواستم خودش شعرهایش را بخواند شاید به بهبود بیان و حافظهی او کمک کند. شاید شعر بجوشد و بازگردد.
اوایل نمیپذیرفت. من میخواندم و او گاهی توضیحی میداد مختصر. اما بعدها میخواند و تفسیر میکرد. بهخصوص شعر «تخم شراب» را که بسیار دوست داشت و بارها تکرار میکرد.
دوستانم را به دیدنش میبردم بیآنکه بداند کیستند. میگفتم دوستدارانت هستند و از روزنامه باخبر شدهاند. چون کودکی گریه میکرد، بر سینهاش بهآرامی دست میزد و میگفت: پس من زندهام!
دفتر تلفنش را به من داد. با دوستانش و رسانهها تماس میگرفتم و با جسارت همه را توبیخ میکردم. چندنفری به دیدارش آمده بودند که البته من آنها را ندیدم. او ناراحت که آنها فرشتهی نجاتم را باید میدیدند! بههرحال دوروبرش را شلوغ کرده بودم و این بهترین نوشداروی او بود.
کمکم مورد شکوشبهه قرار گرفتم. دو بار نزهت خانم از من پرسید که کیستم؟ شاهرودی را از کجا می شناسم؟اینجا چهکار میکنم؟ یکبار هم برادرش ابراهیم به دیدنش آمد و در بازگشت مرا به خوابگاهم رساند و دهها پرسش از زندگی من! یکبار نیز از رادیو برای مصاحبه آمدند و یک سلسلهپرسش، که از این کارها چه انگیزهای دارید؟ تردید آنها را به پاسخهایم احساس میکردم.
ظاهراً حق با آنها بود که دختری جوان با امکانات گوناگون وقت گذرانی، چرا به پرستاری کسی مشغول است که هیچ نسبتی با او ندارد؟ و من ناچار به توضیح که عشق به شعر و حس قدردانی از این شاعر مردمی، مرا به اینجا کشانده است.
حدود سهماه پس از دیدار ما حال او کاملاً خوب شده بود و مدیریت بیمارستان اعلام کرد که باید ترخیص شود. بسیار خوشحال بودم و او خوشحالتر. با رؤیای بازگشت به خانه و سرودن دوباره! اما متأسفانه کسی با مرخصی او موافق نبود و حالا نوبت شک و تردید من بود به همسر و پسر و برادرش که با افکار جوانی و کمتجربگی خویش آنها را بیرحم میدانستم.
البته بعدها، حداقل به همسر سابقش حق میدادم اما یادآوری آن روزها هنوز نیز آزارم میدهد و اندوه را در دل و جانم مینشاند. بههرحال با تماس با دوستانش و تلاش نزهت خانم به سرای سالمندان پل رومی منتقل شد. همزمان با این جابهجایی دانشگاه تعطیل شد و من به شیراز رفتم. پس از بازگشت و مراجعه به سرای سالمندان فهمیدم که مجدداً به بیمارستان منتقل شدهاند.در بیمارستان مرا که دید بهشدت گریست و سرزنشم کرد که چرا تنهایم گذاشتی؟ بهخود آمدم و متوجه شدم شدیداً به من وابسته شده است. او را آرام کردم و با حرفها و شعرها و نگرانی دوستدارانش، دوباره خنده بر لبانش نشست.
اما سعیکردم در دیدارها فاصله بیندازم و زمانش را نیز کوتاهتر کنم. سال 57 که اعتصابها و شورشها به اوج رسیده بود او نیز حالوهوای دیگری یافت.خبرها را که به او میدادم چنان به هیجان میآمد که زبانش به لکنت میافتاد. من باید آنجا باشم، در میان مردم. اشک میریخت، شعرهای چاپنشدهاش را میخواند و گاهی میرسید. خاطراتی از سالهای 32 و نزدیکی به تحقق آرزوهایش میگفت. بههرحال آن دوران را به تناوب در سرای سالمندان و بیمارستان میگذراند. در سرای سالمندان نسبتاً راحت بود. میگفت اینها از خانوادههای سرشناس هستند و من بین آنان بُر خوردهام. من همان حسنعلیجعفر هستم و آنها هوشنگ و بیژن و همایون! آدمهای دوروبر من نماد انسانهای کوچه و بازارند، همان که در تخم شراب گفتهام. و میخندید. همه دوستش داشتند و مرا نیز! خاطرات بسیاری در ذهنم نقش بسته است که در این مجال کوتاه نمیگنجد.
اواخر سال 58 با تعطیلی دانشگاه برای همیشه به شیراز بازگشتم و دیگرهرگز او را ندیدم اما در ارتباط بودم!
میدانستم بانوی محترمی با سه فرزند یتیم و خطبهی عقدی برای رعایت موازین شرعی با او و در خانه اوست و او خوشحال از این کانون گرم خانوادگی. و من خرسند از آرامش او.
تا اینکه یکی از دوستان خبر پرواز ابدی استاد را داد. خبری که هنوز تلخیاش را احساس میکنم.
سیلویا سلمانپور*: شاعر و پرستار اسماعیل شاهرودی در روزهای پایانی عمر