مثل پنجرهی تاریکِ خانهای متروک
که سالخوردهای تنها
زندگی را در آن
چال میکند
دلگیرم!
پنجرهی خانهی پدر بزرگم
همیشه بیرمق بود
شیشهاش با ستارهها
نظربازی میکرد
اما او از بازی ستارهها
در آن صحنهی کبود
خبری نداشت
او
معدنکاری سرسخت بود
و جوانیاش را
در بزرگترین معدن سرب و روی خاورمیانه
پودر کرده بود.
در خوابهایش
سنگهای سهمگین
فرو میریخت
و هراسان
از تونلی مخوف
بیرون میپرید
پدر بزرگم
ساکن خیابان کارگر بود
و هر شب
صدای چالزنیهاش
در گنبد جمجمهاش
میپیچید.
او حالا
با خاکهای سرد
همآغوش است
و من از هجوم سنگها
بر جمجمهاش
چیزی نمیدانم!