1
چهل شب بود که باران
خانه نرفته
تصویر ماه
در هزار چاله شکسته بود
سایهای با لباسهای خیس
دنبال صاحبش میگشت
۲
سایهام را رها کردم
برود
بمیرد
هر کجا که دلش خواست
شبها پشیمان برمیگشت
و تنهاییم را به دوش میکشید
۳
تنها چند قاب عکس
پنجرهی نیمهباز
و گلدان سبز سرخس
دیدند
که سایه برای همیشه
بر زمین افتاد
۴
سایهام به دوردستها روان است
آنجا که نورهای واقعیت
شکست میخورند
و باد رازی نمیداند
حکومت تاریکیست
آنجا که خیال آواز میخواند
و کبوتران از قبر بیرون میزنند
آنجا که سایهات ترک گفته تنهاییت را
«زیرا که برای ابد مردهای»