چقدر مرگ به این اعلامیهها چسبیده است
و چه خاطراتی که جا نمیماند
بی حضور شماها از گلهای نبوییده
و «تاب ِبنفشه» که میتوانست
در وزشِ آن طرهی بهتنگآمده از خیرگی
خیرهی خیره بمانَد.
و چقدر میتوانست این ماه ِ لجوج
در نیلوفر ِآبها
بی یک مشام کم
گونهی خیس ِ گل را
ببوید وُ ببوسد
و یا ببوسد وُ ببوید.
آخ که چنان چسبیدهاید به دیوار و
زل زدهاید به هیچ
که انگار تا آن سوی هرگز
هیچ برق ِ چشم و لبی
روی رگهایتان خط ِ آتشبازی عشق نبوده است
و در گیجگاهتان تندی نبض
جای جای فوارهها را
ایستاده بر پنجهی پا نبوسیده است.
از الفبای آنهمه نامهی گمشده در شب و
صورتهای فرو رفته در بالشِ اشک
چه کسی یک بغض
به یادگار آویزهیِ گلو کرده است؟!
من که گمانم روی دستم مانده است و
در آن را تخته میکنم.
چه پاهای…