عشق درگنجهی چشمان زنی مستترست
که از احوال دل خون شدهات باخبرست
خوب میدانم و باز آمدهام تن بدهم
عشق رفتار کج و رابطهای پرخطرست
هرچه من میکشم از منطق چشمان تو نیست
بلکه از سفسطهی تلخ دلِ بیپدرست
دلخوشم خستگیام پیش تو در خواهد رفت
حیف! لبهای تو آلوده به زهر قجرست
هر کجا عشق تعارف شده سهمم سنگ است
جنس این دوره، مدرنیتهی عصر حجرست
بر سرِ دارم و چشمم به دو دست شبلیست
زخم سنگ از طرف همنفست سخت ترست
باز یوسف شدم و صاف به زندان رفتم
برده را هرچه گرانتر بخری دردسرست