در قبرستان اعدامیها
سکوت، سایهی محض است
سنگنبشتههای نداشته بر دوش میکشند
بی نوشته
بی متن
در سیاهچال زمان میگریند؛
ساقهایشان چهارپایههای لغزان است
و گردنهایشان تکه طنابهای پوسیده
از تعصب
از خشم
مقهور زندگی
به رخداد خاطرههای مؤخر قسم میخورند
بی نگاهی
بی پندار و بی پناه
سایهها را به مهمانی خود میکِشند
و قِسمی از خورشید بر سفره میگذارند؛
در گورستان اعدامیها، وهم هم قسم است با
هفت آسمان بی ستارهی موعود
مطرود
با اسلاف خود میوزند بر دیوارههای پناهگرفته و نمور
و خیرات خون میدهند
با شرمی تاریک
در ظرف خرماها؛
و حلواهای بیاتشده و سوخته هم میزنند.
در آرامستان اعدامیها
آیینی نیست
آینهداران، بی رخی تمام
با تابوتی از موریانههای شک
با اذکار خود یکییکی پیش میآیند
و اورادِ اوهام هر روزه را میخوانند
میتوانید قسم بخورید که باید اعدام میشدیم؟!