تو! ای جهان چهرههای درهم و یکی شدن!
که بر تنم اشارههات سوزن است و سوءظن
تو که آسانسُریدهای به راهرو، به آن اتاقِ جنگلی که گوشهی آپارتمان تنگ من دری به وسعت دو چشم بستهات گشود و گفت:
بیا و تارتار موت را به دور من بِتن
تو! ای تو! مادر جنازههای دود کردهام!
تو ای زن نشسته رو به یک کلاه و پیرهن!
د/کارتهای بازی مرا کجا گذاشتی؟!
سر مرا و تاس را به وقت جنگ تن به تن، بریز روی میز شام در شب تولدم
و فوت کن به زندگی به صدهزار فوت و فن
صدا صدای خندهی کدام بره بود؟ هان؟
سکوت کیست میچرد در آن اتاق، در چمن؟
تنم بلند میشود شبیه شب، شبیه دود
شب از سر تو میپرد به آسمان شکنشکن
به خانه میروم... جهان کجای خانه گم شده؟
به من بگو پس از کفن کجای این جهانوطن صدای نعش نشئهی مرا شنیده است؟ آه... اگر اتاق سرد شد مرا بپوش چون کفن
کلید را که میزنم، اتاق من، که جنگلی ست گوشهی آپارتمان، پر از گلایول و گون شده ست و باد مثل مرگ میخورد به صورتم
و گوسفندی از میان گیسوان پیرزن فرار میکند به زیر میز... آه ای عزیز!
علف علف بخند و ریشهی مرا سپس بزن
تو لای درز مبلها نرفتهای تو توی باتلاق هر پتو فرونرفتهای و یخشکن به چشمهای آبیات ترک نمیزند... ولی
رسیده چشمهای غرق خون من به ریختن
مرا سپردهای به ناخدا و آب میروی
تو را سپردهام به دار و داروین به گورکن
اتاق یخ زده لب کبوتران نامهبر
و نامه فکر میکند به بالهای پنگوئن
طنابهای تاب را بگیر از درِ اتاق
مرا شبیه خود بکُش، مرا دوباره جان بکن
تنم شبانه خاک میشود... ولی کجا؟ بگو به روح من که صبح درمیآورد سر از یمن
جهان فرار میکند، و من فرار میکنم
و ما فرار میکنیم از این بدن به آن بدن
و دورکیم از آخر آگوست کنت میکشد
و داروین نگاه میکند به خود -به کرگدن!-