در اتاقم تپانچهای خالی
راوی قصههای پنهان است
آه، کهنه چریکِ خستهی من
یادگار تفنگداران است؛
کهنهسرباز پیر و خستهی من
ماشهاش چکّهچکّه میگرید
در نگاهش دو آسمان طوفان
با هزار ابر تکه میگرید
زادهی بیخه جات تبعید است
سینه سرخ سُلالهی بیقاف
آرزوهاش در افق گم شد
با سلیمان مردهی سیراف
خسته از جنگ خونی لنگه
زخمی از فتح قلعههای لار
بیکس و بیسپاه و بییاور
سر نهاده به شانهی دیوار
در دلش یک خلیج تاریخ است
غرق در غصه و غمش صد لنج
گَشته بر تارُکِ اتاق من
پادشاه جزیرهی بی گنج
باد در گوشهاش میخواند
شروههای حزینِ دشتستان
از غروب غریب یک دیماه
تا طلوع تَموزِ تابستان
روی قنداق کهنهاش جایِ
زخم و رنج شکنجههای شاه
رعیتِ بیپناهِ گردن کش
لولههایش لبالب است از آه
قطره در قطره خون یاغیهاست
تکنگین عقیقِ دستانش
پینههای پدربزرگ من
بوده عمری رفیق دستانش!
بین تَشبادهای بی مقصد
یا در آوردگاه جنگ و جنون
مست و بیصبر تشنهی اینست
باز روی زمین بریزد خون
خانِ قشقاییِ اتاق من
شورشی کهنه زیر سر دارد
سالها میشود که این بیایل
داغ از سلطهی قجر دارد
مثل خورشید صبح میخواهد
در بیارد دَمارِ تاریکی
در کمین اتاق منتظریم
من و این «پنج تیر بلژیکی»