در اتاقم کسیست بیگانه
شکل یک مرد واقعاً ترسو
با پتو حرف میزند هر شب
بغض کرده به این شب اخمو
در اتاقم کسیست درمانده
که از این روزگار میترسد
کافکا در سرش بخار شده
دارد از دردهاش میرقصد
مینشیند به ناامید شدن
پک به پک دود میشود دنیا
کنج خانه رمان که میخواند
گریهاش میگرفت با لولیتا
میزند به شلوغی این شهر
حل شود در دل خیابانها
عصبش را به بوقها بدهد
پرت باشد به هیچ انسانها
در اتاقم کسی شبیه من است
مرد مفلوک واقعاً تنها
زیر ساطور زندگی میکرد
توی جلدش شبیه آدمها