ببین این همه خون دارد از من میرود و این تازه یک چشمهاش است
بچرخانی زمین آغشته را روی خاک و بخواهی بزرگتر کنی قوارهی زمین را تا یک قدمیات
بدل شوی به جبهههای دیگری هوای سردت را ادامه دهی تا
کمرکشی که سر نداریاش به مدارا و مداوا
این همه سردسیر را دوباره کوچ کنم به قشلاق تنی که گردن گرفته خورشید را
بیایم دوباره درگذریم از این همه اما این آیا پایان است؟
دوباره انتها را بدون نشانههایی از آمرزش فرو ببری در مه... بچرخانی آسمان را... در سرخ
از من جدا کنی بقا را ببری در شلوغی جمعیتات رها کنیاش به تماشا... اقلیت شوم
بگذار در زندگیات هوا باشم بدون تنگ کردن جای دیگری... باشم اما باشم: بگویم
بگویی من رنج ِ تن توام هزار سال دیگر میانبر به شکل مزمنتری به تو برمیگردم
بیایم به گسترهی سبزت که در گذشته درخت باشد و یکباره لجن بخواهیاش
چه چیزی بناست پیدا را دوباره مه کند بپوشاند ما و این همه را جواز دهد برآید نفس؟
چه چیزی بناست تو را، در خواب من گذشته را، بیاورد به این همه مردمک که چشم دارند به دیدنت؟
چرا اصابت کنم دری بسته را که تنها برای آدمهایی جا دارد با قامت متوسط؟
چرا تمام نکنم این همه را؟
آویز این لوستر که روشن و پر و سرْ صدا تمام میکند دنیا را... جان به دار آویختهی من است
قیامت را جلو میآورم منِ مجهز به خون و جنون
من که برای گرسنگی این آوندها و رگها همزمان سیال شدم... سرریزکردم... دهان کف کردهی شهر را
من که در صحن تو گواراتر از دیمی ِ رگهایم نریخته بودم
من که تنها زیر پرچم تو سینه زده بودم... سنگها را... صیقل
من که یکتنه تمام کشتگان هزارههای قبلِ تو بودم
چرا تمامش نکنم؟
چرا دستم را نگیرم در برابر دوربین و ضبط نکنم این همه را: ما ساکنین قبلی زمین پنج انگشت داشتیم و یک دهان
چرا به این حفره که بزرگ میشود اما به صدا درنمیآید نگویم: من را ببلع! لطفاً من را ببلع.