الف؛ در غبار مانده
از مقدمه‌ی نیما بر اولین دفترش تا روایت شاعر شوریده‌ای در شعر بلند اسماعیلِ دکتر براهنی، آنچه از اسماعیل شاهرودی برای ما و علاقمندان شعر معاصر ایران مانده است، روایت شوریده‌سری او در خاطرات دیگران است. اما آیا این حقیقت شاهرودی‌ست؟ به گمان من ادبیات معاصر در به حاشیه بردن شعر اسماعیل شاهرودی و به رخ کشیدن تصویری بیشتر تخیلی در خاطره‌گویی‌هایش، به او جفای بزرگی کرده است. شاعری که برخلاف بسیاری از تصورات نه‌تنها در شعرش آشفتگی ناشی از تلاطمات بیماری‌های روحی ندارد بلکه با بررسی شعرهایش به‌ویژه با مرور روند تاریخی سرایش این شعرها درمی‌یابیم که چقدر شعر معاصر و شاعران هم‌عصر و پس از او وامدار تجربیاتی‌اند که او به آن‌ها دست یافته بود.
پس می‌توان گفت آنچه تفاوت شعر شاهرودی با هم‌عصران خویش است نه از سر آشفتگی روانی بلکه به‌واسطه‌ی هوشمندی و درک درست او از شعری‌ست که بنا بود «آینده» باشد. اسماعیل شاهرودی جزو معدود شاعران ماست که در اغلب نمونه‌های شعری که امروز به عنوان جریان از آن‌ها یاد می‌کنیم دست به تجربه زده است. به همین سبب اگر کلیت شعرهای او را کنار بگذاریم و به سراغ سطر‌به‌سطر این شعرها برویم می‌توانیم جدا از تجربیات معمول و رایج در دهه‌های سی تا پنجاه با نمونه‌های درخشانی در اجرای زبانی‌ ـ موسیقایی، تجربیات دیداری، شطح‌نویسی و حتی تجربه در تصویرسازی مبتنی بر الگوهای هایکونویسی مواجه شویم. و این بی‌قراری نه از سر جنون یا آشفتگی روحی بلکه از سر تقلای تجربه کردن است. شاید به همین خاطر شاهرودی بیش از آن‌که پیرو مسیر نیما باشد از منظر تداوم تجربه‌گرایی‌های بی‌پروایش شاعری از جنس تندرکیا یا هوشنگ ایرانی ا‌ست. شاعری که در کنار تلاش برای صدای زمانه بودن گویا در فردای عصرِ خویش شاعری می‌کرد؛ هرچند به شکل غم‌انگیزی با دنبال کردن تاریخی شعرهایش، دستمان می‌آيد که او گذشته از آن که از سوی منتقدان و شاعران هم‌عصرش درک نشد، که گاه به‌واسطه‌ی همین درک نشدن، در مسیر تجربه‌گرایی پا پس می‌کشد تا بیشتر از این با جماعت ناهمرنگ نشود.

س؛ جنون یا نوآوری؟
بدون تعارف بسیاری از علاقمندان به شعر فارسی تصورات خویش در‌خصوص اسماعیل شاهرودی را نه از شعر او بلکه از خاطرات دیگران فربه می‌کنند و بعد به‌واسطه‌ی این برداشت گاه غلط در شعر شاهرودی به‌دنبال نشانه‌هایی‌‌اند که بفهمند تلاطمات روحی‌ـ روانی چگونه در شعر او نمود پیدا کرده است. شعر شاهرودی وامدار جنون بیمارگونه نیست، تنها نبوغی حیرت‌آور است که گویی به او اجازه می‌دهد چند دهه جلوتر از شعر زمانه‌اش را تجربه کند و بعد به این حقیقت غم‌انگیز بر‌می‌خورم که آیا بهتر نیست به جای جست‌وجو برای کشف نشانه‌‌های جنون در شعر شاهرودی، چرخه را برعکس کنیم و به این سؤال بیندیشیم که آیا درک نشدن نبوغ و تفاوت یک هنرمند از سوی دیگر هنرمندان و مردم جامعه‌اش او را به سمت تنهایی و درنهایت جنون سوق نمی‌دهد؟ وگرنه چگونه می‌توان به این حقیقت تلخ پاسخ دهیم که آنچه در پنج دهه‌ی گذشته به عنوان رگه‌های جنون در شعر شاهرودی نام برده‌اند، سه دهه بعد از سرایش وقتی از جانب شاعری دیگر رخ می‌دهد به‌عنوان پیشنهادی نوآورانه به نام شاعر دوم سند می‌خورد؟ شاید باید روزی، منتقدی، شعر شاهرودی را موشکافانه‌تر واکاوی کند تا مشخص شود چه شاعران شناخته شده‌ای وامدار تجربیات بدیع او که لابه‌لای شعرها و سطرهایش کمتر به آن‌ها توجه شده است، بوده‌اند.

م؛ میل بیرون زدن از پیله
 اگر کتاب آینده دومین دفتر اسماعیل شاهرودی را سرآغاز اوج گرفتنش بدانیم، باید به پیش‌زمینه‌های تاریخی زمان سرایش شعرها توجه کنیم: دوره‌ی تاریک بعد از کودتای بیست‌و‌هشتم مرداد سی‌و‌دو که شاهرودی را همانند دیگر شاعران و نویسندگان برجسته همچون نیما، درگیر خویش کرده است. تنهایی، خشم اجتماعی و شکست بن‌مایه‌ی شعرهای این دوره‌ی شاهرودی هستند. اما آنچه به شعر او اهمیت می‌بخشد آن است که او برخلاف اخوان‌ثالث یا شاملو تنها در محتوا دچار خشم نیست. شاهرودی با هوشمندی متوجه اهمیت اجرای زبانی، تصویری و حتی موسیقایی در شعر شده است و از این‌رو خشم ناشی از شکست اجتماعی را در شعرهایش به مرحله‌ی عصیان علیه قواعد پذیرفته‌شده‌ی شعر نوپای نیمایی می‌برد. عصیانی که همانند دیگر شاعران هم‌دوره‌اش تا دو دهه بعد او و شعرش را رها نمی‌کند. و چه تلخ که گویا ترس از نفهمیده شدن سبب می‌شود تا بسیاری از این تجربیات، نه به صورت دنباله‌دار که گاه در یک شعر به‌صورت جرقه‌ای بروز کند و انگار شاعر ناگهان نگران این عصیان شده و پا پس می‌کشد. 
همین دوره است که شاهرودی را با تجربه‌ی تکرار کلمات آشنا می‌کند. تجربه‌ای که تا پایان با او و شعر او ماند و بدل به یکی از نشانه‌های شعری‌اش شد. این تکرار پیش از آن‌که رفتاری فرمی یا همانند شعر شاملو تلاش در جهت تأکید مضاعف باشد، تقلایی روحی ا‌ست تا مگر خشم درونی فروکش کند. همانند سوزن گرامافونی که بر صفحه‌ی زخم خورده ناگهان مکث می‌کند. ذهن شاهرودیِ شاعر نیز دچار این مکث‌ها و وقفه‌های از سر زخم‌خوردگی‌ می‌شود و کلمات در مسیر تکرار شدن چونان مشت کوبیدن بر دیوار، شاعر را در فروکاستن از رنج خویش همراهی می‌کنند.
تنها / تنها / تنها من مانده‌ام / و چله‌نشینی یاس‌ها و شکست‌ها / تنها / تنها / تنها! / خرابه‌ی این تنهایی را 
اما / به‌جا خواهم گذاشت.
شاید تجربه‌ی همکاری در گردآوری لغتنامه‌ی دهخداست که سبب می‌شود این یاغی‌گری در رفتار با کلمات در او نمود بیشتری داشته باشد و سبب شود تا شاهرودی به کلمه به عنوان سوژه‌ای فاقد بار معنایی نگاه کند و همانند مجسمه‌سازی بکوشد تا این کلمات را از منظر چینش حروف به بازی بگیرد. شعرهایی که در آن شاهرودی چنین رفتاری با کلمه دارد در مجموعه اشعار او کم نیستند.
دیگر
من
باور نخواهم کرد
خرطو
مفیل
وپا
ندو
ل ساعت را؛
چنین تجربیاتی از نگاه مخاطبان تهی از وسواسِ تحلیل و علاقمند به حواشی، شاید نشانه‌های جنون در شعر او باشد، در حالی‌که به گمان من این تجربیات کاملاً بر مبنای روحیه‌ی جست‌وجوگر و تجربه‌گرای اوست. اما زمان چنین تجربیاتی به نظر با حال‌و‌هوای نیمه‌ سنتی شعر زمان شاهرودی هم‌خوانی نداشته و این تجربیات به مذاق هم‌عصرانش خوش نمی‌آمده است. از کتاب آینده به بعد ما با موردی جالب مواجه می‌شویم و آن شان نزول شعرهای اوست که در ابتدای شعرها اشاره کرده است. از پنجمین سمفونی بتهوون، چارلی چاپلین، گئورکی دارفی تا تقدیم کردن شعرهایش به پرویز تناولی، محمود تفضلی، رضا براهنی، یدالله رؤیایی و... این نکته در بازخوانی شعرهای شاهرودی به بهانه‌ی نوشتن این مطلب، کنجکاوی مرا برانگیخت که آیا این همه پراکندگی محتوایی چه در بهانه‌های سرایش و چه در شیوه‌ی اجرا ناشی از احساس تنها ماندن نیست؟ آیا شاهرودی برای فرار از پیله‌ای که گمان می‌کند در آن گیر کرده است به دنبال کشف دروازه‌های جدیدی برای گفتگو نیست؟ و مثل نیمای بزرگ آیا او نیز در غربتی درونی مانده است؟
شاید بد نباشد برای درک بهتر دو دفتر اول شاهرودی، نامه‌ها و یادداشت‌های نیما را بار دیگر مرور کنیم تا بفهمیم چگونه هر دوی آن‌ها از عدم‌درک هم‌عصران خویش رنج می‌کشند. نمی‌دانم شاهرودی مانند نیما میل به نامه‌نگاری یا یادداشت روزانه نوشتن داشته است یا نه، اما تردید ندارم این رنج تنها ماندن اولین ضربه‌های روحی به او را وارد کرده است که شاید در نامه‌ها و یادداشت‌هایش بیان کرده باشد. ضربه‌ای که در صورت فهمیده شدن شاید پایانی دیگر برای نابغه شعر معاصر رقم می‌زد.  این تنهایی درونی در رفتار را وقتی کنار شعرهای شاهرودی می‌گذاریم متوجه می‌شویم که شاعر میل به معاشرت دارد اما گویا زبان مشترکی برای این نزدیکی پیدا نمی‌کند.
الف دوم
شعر اسماعیل شاهرودی مرا به یاد این جمله از جان کیج می‌اندازد که :«از ایده‌های قدیمی می‌ترسم.» اسماعیل شاهرودی نیز در مسیر شاعری‌اش هرجا که مخاطب احساس می‌کند به ثبات رسیده ناگهان علیه خودش عصیان می‌کند. این‌که چرا این عصیان گذراست و تداوم نمی‌یابد شاید به روح بی‌قرار او بر‌می‌گردد و نیازی که بی‌شک به در مسیر گفت‌وگو قرار گرفتن نیاز دارد. گفت‌وگویی که انگار از نظر شاهرودی شکل نمی‌گیرد و او میان با جماعت بودن و تنها بودن در نوسان می‌ماند. نوسانی که شعرش را نیز مانند قایقی بر آب تاب می‌دهد و نمی‌گذارد او یا شاعری طبق روال معمول زمانه‌اش باشد یا دستکم شاعری که تام و تمام به تجربیاتش می‌پردازد.
اما، زیرِ غبار برآمده بر اثر این تلاطم و تقلا نباید فراموش کرد که بسیاری از تجربیات او بعدها از سوی شاعران دیگر، اجرایی شاید دقیق‌تر یا دستکم فراگیرتر داشت. مسئله‌ای که نه ناشی از ضعف شاهرودی بلکه حاصل سرسری‌خوانی منتقدان و شاعران هم‌روزگارش بود. به فرض اگر شعر درخشان از هوش می... دکتر براهنی را به‌عنوان نمونه‌ای فوق‌العاده از اجرای کلامی بشناسیم که گفته‌اند احمد شاملو در مواجهه با آن دچار حیرت و حسرت می‌شود، این سؤال به ذهن خطور می‌کند که مگر شاملوی عزیز دستکم شعر پا در رکاب از اسماعیل شاهرودی را نخوانده بود؟ که در آن همان ایده ناتمام ماندن کلام به‌واسطه‌ی اتفاقی که در متن رخ می‌دهد (در شعر دکتر براهنی از هوش رفتن راوی) به شکلی دیگر، سال 1348 به دست شاهرودی اجرا شده است. این‌بار به واسطه‌ی رفتن و دور شدن راوی، شعر ناتمام می‌ماند: 
و تو می‌دمی و من به مهمانی آفتاب می‌روم/می‌روم/ می‌روم/ /می/ ر /  و....
این الگو در چند شعر دیگر شاهرودی نیز استفاده شده است و عجیب است که گویی هیچ منتقدی تا دهه‌ها بعد متوجه این رفتار اجرایی نشده یا خود را به ندیدن زده است. از این دست تجربیات نادیده گرفته در شعر شاهرودی بسیار است. به شکلی که اگر این تجربیات لابه‌لای شعرها کمرنگ نمی‌شد یا خودش توان تئوریزه کردن آن‌ها را داشت یا در بهترین شکل منتقدان منصفی بودند و اگر نبوغ او را درک می‌کردند شاید بسیار زودتر از دهه‌ی هفتاد ما با تجربیاتی از این دست آشنا می‌شدیم! قصد ندارم دنبال این مسئله بروم که چه کسی پیش‌تر چه تجربه‌ای را انجام داده است بلکه از گفتن این مسئله به دنبال آن هستم تا نشان دهم یکی از تفاوت‌های شاهرودی با شاعران برجسته‌ی عصرش در بی‌سپر بودن او برابر تجربیات به‌ظاهر غیرمنطقی در زمانه‌ی خودش است. او به‌طور مشخص برخلاف دیگران به درستی شعرهای تجربه‌گرای شاعرانی مانند تندرکیا و هوشنگ ایرانی می‌خواند و می‌کوشد به جای موضع‌گیری بفهمد چگونه از این تجربیات در متن بهره ببرد. نمونه‌های زیادی از این جنس تجربه کردن‌ها در شعر شاهرودی بسیارند. یا تجربه‌ی بهره بردن از ظرفیت نثر‌نویسی و توجه به شکل ارائه‌ی چینش کلمات روی کاغذ در شعر فریاد سنگ که ما را متوجه درک درست شاهرودی از اهمیت شکل ارائه در شعر می‌کند.

عیل؛آینده!
آینده!
چه انتخاب درستی برای تخلص اسماعیل شاهرودی.
 او برای زمان خودش نبود. شاعری که قربانی نبوغ خویش شد. زیرا در زمان خویش آینده بود.
این هم زبان نبودن با عصر خویش گردابی‌ است که بسیاری از نوابغ جهان را غرق کرده است.
آیا این‌که امروز ما به اهمیت جایگاه شاهرودی در جریان‌شناسی شعر معاصر واقفیم کافی‌ است؟
آیا رنج روزهای پایانی عمر شاهرودی با گفتن این‌که بله! ما دهه‌ها بعد از مرگت متوجه اهمیت و نبوغ تو شدیم التیام می‌یابد؟
آیا او که به استناد شعرهایش می‌کوشید ضمن حفظ میل به تجربه کردن نوترها زبان مردم عصرش باشد، در‌نهایت وقتی احساس همزبانی را با دیگران ندید دوباره به پیله‌ای که می‌خواست از آن بیرون بزند برنگشت؟
در پایان این مطلب، در حالی‌که عقربه‌ها خبر از رسیدن سپیده‌دم می‌دهند به یاد سنگ مزار اسماعیل شاهرودی در قطعه‌ی 92 بهشت زهرا می‌افتم.
و به یاد سنگ مزار غریبانه‌ی هوتن نجات می‌افتم و تمام آنان که گامی جلوتر از عصر خویش بودند و در رنج فهمیده نشدن در خود پیله بستند و از لذت زیستن فاصله گرفتند.
آیا زیست اسماعیل شاهرودی یا هوتن نجات علائم بستری شدن در تیمارستان داشت؟
آیا این جنون و علائم آن، خودخواسته نبود تا دستکم اجازه داشته باشند به شکل متعارف دیگران رفتار نکنند؟
آیا جنونی که به شاهرودی نسبت می‌دهیم یکی دیگر از ترفندهای هوشمندانه‌ی او نبود تا نیاز به همرنگ جماعت شدن را از خود دور کند؟
دیگر چه اهمیت دارد؟ آنچه از شاهرودی به ما رسیده است کوله‌باری از زیبایی و تجربه است که امروز می‌توانیم از دل شعرهایش به دست بیاوریم. تجربیاتی که حاصل متعارف نبودن است. تنهایی عمیقی که جامعه بر او حاکم کرد و او اگرچه رنج برد از این تنهایی اما برای ما جهانی از کلماتش به‌جای گذاشت که در زمان نوشتن و زمانی که گمان می‌کنیم، گوش‌های جامعه روی دهان ما بسته است و در مواجهه با تنهایی به یاد بیاوریم که در این تجربه کردن تنهایی، تنها نیستیم و به قول نیمای بزرگ: هرکس تنهاست عزیز من. و خیلی تنها... 
 

نگاهی به شعرهای  اسماعیل شاهرودی

الف؛ در غبار مانده
از مقدمه‌ی نیما بر اولین دفترش تا روایت شاعر شوریده‌ای در شعر بلند اسماعیلِ دکتر براهنی، آنچه از اسماعیل شاهرودی برای ما و علاقمندان شعر معاصر ایران مانده است، روایت شوریده‌سری او در خاطرات دیگران است. اما آیا این حقیقت شاهرودی‌ست؟ به گمان من ادبیات معاصر در به حاشیه بردن شعر اسماعیل شاهرودی و به رخ کشیدن تصویری بیشتر تخیلی در خاطره‌گویی‌هایش، به او جفای بزرگی کرده است. شاعری که برخلاف بسیاری از تصورات نه‌تنها در شعرش آشفتگی ناشی از تلاطمات بیماری‌های روحی ندارد بلکه با بررسی شعرهایش به‌ویژه با مرور روند تاریخی سرایش این شعرها درمی‌یابیم که چقدر شعر معاصر و شاعران هم‌عصر و پس از او وامدار تجربیاتی‌اند که او به آن‌ها دست یافته بود.
پس می‌توان گفت آنچه تفاوت شعر شاهرودی با هم‌عصران خویش است نه از سر آشفتگی روانی بلکه به‌واسطه‌ی هوشمندی و درک درست او از شعری‌ست که بنا بود «آینده» باشد. اسماعیل شاهرودی جزو معدود شاعران ماست که در اغلب نمونه‌های شعری که امروز به عنوان جریان از آن‌ها یاد می‌کنیم دست به تجربه زده است. به همین سبب اگر کلیت شعرهای او را کنار بگذاریم و به سراغ سطر‌به‌سطر این شعرها برویم می‌توانیم جدا از تجربیات معمول و رایج در دهه‌های سی تا پنجاه با نمونه‌های درخشانی در اجرای زبانی‌ ـ موسیقایی، تجربیات دیداری، شطح‌نویسی و حتی تجربه در تصویرسازی مبتنی بر الگوهای هایکونویسی مواجه شویم. و این بی‌قراری نه از سر جنون یا آشفتگی روحی بلکه از سر تقلای تجربه کردن است. شاید به همین خاطر شاهرودی بیش از آن‌که پیرو مسیر نیما باشد از منظر تداوم تجربه‌گرایی‌های بی‌پروایش شاعری از جنس تندرکیا یا هوشنگ ایرانی ا‌ست. شاعری که در کنار تلاش برای صدای زمانه بودن گویا در فردای عصرِ خویش شاعری می‌کرد؛ هرچند به شکل غم‌انگیزی با دنبال کردن تاریخی شعرهایش، دستمان می‌آيد که او گذشته از آن که از سوی منتقدان و شاعران هم‌عصرش درک نشد، که گاه به‌واسطه‌ی همین درک نشدن، در مسیر تجربه‌گرایی پا پس می‌کشد تا بیشتر از این با جماعت ناهمرنگ نشود.

س؛ جنون یا نوآوری؟
بدون تعارف بسیاری از علاقمندان به شعر فارسی تصورات خویش در‌خصوص اسماعیل شاهرودی را نه از شعر او بلکه از خاطرات دیگران فربه می‌کنند و بعد به‌واسطه‌ی این برداشت گاه غلط در شعر شاهرودی به‌دنبال نشانه‌هایی‌‌اند که بفهمند تلاطمات روحی‌ـ روانی چگونه در شعر او نمود پیدا کرده است. شعر شاهرودی وامدار جنون بیمارگونه نیست، تنها نبوغی حیرت‌آور است که گویی به او اجازه می‌دهد چند دهه جلوتر از شعر زمانه‌اش را تجربه کند و بعد به این حقیقت غم‌انگیز بر‌می‌خورم که آیا بهتر نیست به جای جست‌وجو برای کشف نشانه‌‌های جنون در شعر شاهرودی، چرخه را برعکس کنیم و به این سؤال بیندیشیم که آیا درک نشدن نبوغ و تفاوت یک هنرمند از سوی دیگر هنرمندان و مردم جامعه‌اش او را به سمت تنهایی و درنهایت جنون سوق نمی‌دهد؟ وگرنه چگونه می‌توان به این حقیقت تلخ پاسخ دهیم که آنچه در پنج دهه‌ی گذشته به عنوان رگه‌های جنون در شعر شاهرودی نام برده‌اند، سه دهه بعد از سرایش وقتی از جانب شاعری دیگر رخ می‌دهد به‌عنوان پیشنهادی نوآورانه به نام شاعر دوم سند می‌خورد؟ شاید باید روزی، منتقدی، شعر شاهرودی را موشکافانه‌تر واکاوی کند تا مشخص شود چه شاعران شناخته شده‌ای وامدار تجربیات بدیع او که لابه‌لای شعرها و سطرهایش کمتر به آن‌ها توجه شده است، بوده‌اند.

م؛ میل بیرون زدن از پیله
 اگر کتاب آینده دومین دفتر اسماعیل شاهرودی را سرآغاز اوج گرفتنش بدانیم، باید به پیش‌زمینه‌های تاریخی زمان سرایش شعرها توجه کنیم: دوره‌ی تاریک بعد از کودتای بیست‌و‌هشتم مرداد سی‌و‌دو که شاهرودی را همانند دیگر شاعران و نویسندگان برجسته همچون نیما، درگیر خویش کرده است. تنهایی، خشم اجتماعی و شکست بن‌مایه‌ی شعرهای این دوره‌ی شاهرودی هستند. اما آنچه به شعر او اهمیت می‌بخشد آن است که او برخلاف اخوان‌ثالث یا شاملو تنها در محتوا دچار خشم نیست. شاهرودی با هوشمندی متوجه اهمیت اجرای زبانی، تصویری و حتی موسیقایی در شعر شده است و از این‌رو خشم ناشی از شکست اجتماعی را در شعرهایش به مرحله‌ی عصیان علیه قواعد پذیرفته‌شده‌ی شعر نوپای نیمایی می‌برد. عصیانی که همانند دیگر شاعران هم‌دوره‌اش تا دو دهه بعد او و شعرش را رها نمی‌کند. و چه تلخ که گویا ترس از نفهمیده شدن سبب می‌شود تا بسیاری از این تجربیات، نه به صورت دنباله‌دار که گاه در یک شعر به‌صورت جرقه‌ای بروز کند و انگار شاعر ناگهان نگران این عصیان شده و پا پس می‌کشد. 
همین دوره است که شاهرودی را با تجربه‌ی تکرار کلمات آشنا می‌کند. تجربه‌ای که تا پایان با او و شعر او ماند و بدل به یکی از نشانه‌های شعری‌اش شد. این تکرار پیش از آن‌که رفتاری فرمی یا همانند شعر شاملو تلاش در جهت تأکید مضاعف باشد، تقلایی روحی ا‌ست تا مگر خشم درونی فروکش کند. همانند سوزن گرامافونی که بر صفحه‌ی زخم خورده ناگهان مکث می‌کند. ذهن شاهرودیِ شاعر نیز دچار این مکث‌ها و وقفه‌های از سر زخم‌خوردگی‌ می‌شود و کلمات در مسیر تکرار شدن چونان مشت کوبیدن بر دیوار، شاعر را در فروکاستن از رنج خویش همراهی می‌کنند.
تنها / تنها / تنها من مانده‌ام / و چله‌نشینی یاس‌ها و شکست‌ها / تنها / تنها / تنها! / خرابه‌ی این تنهایی را 
اما / به‌جا خواهم گذاشت.
شاید تجربه‌ی همکاری در گردآوری لغتنامه‌ی دهخداست که سبب می‌شود این یاغی‌گری در رفتار با کلمات در او نمود بیشتری داشته باشد و سبب شود تا شاهرودی به کلمه به عنوان سوژه‌ای فاقد بار معنایی نگاه کند و همانند مجسمه‌سازی بکوشد تا این کلمات را از منظر چینش حروف به بازی بگیرد. شعرهایی که در آن شاهرودی چنین رفتاری با کلمه دارد در مجموعه اشعار او کم نیستند.
دیگر
من
باور نخواهم کرد
خرطو
مفیل
وپا
ندو
ل ساعت را؛
چنین تجربیاتی از نگاه مخاطبان تهی از وسواسِ تحلیل و علاقمند به حواشی، شاید نشانه‌های جنون در شعر او باشد، در حالی‌که به گمان من این تجربیات کاملاً بر مبنای روحیه‌ی جست‌وجوگر و تجربه‌گرای اوست. اما زمان چنین تجربیاتی به نظر با حال‌و‌هوای نیمه‌ سنتی شعر زمان شاهرودی هم‌خوانی نداشته و این تجربیات به مذاق هم‌عصرانش خوش نمی‌آمده است. از کتاب آینده به بعد ما با موردی جالب مواجه می‌شویم و آن شان نزول شعرهای اوست که در ابتدای شعرها اشاره کرده است. از پنجمین سمفونی بتهوون، چارلی چاپلین، گئورکی دارفی تا تقدیم کردن شعرهایش به پرویز تناولی، محمود تفضلی، رضا براهنی، یدالله رؤیایی و... این نکته در بازخوانی شعرهای شاهرودی به بهانه‌ی نوشتن این مطلب، کنجکاوی مرا برانگیخت که آیا این همه پراکندگی محتوایی چه در بهانه‌های سرایش و چه در شیوه‌ی اجرا ناشی از احساس تنها ماندن نیست؟ آیا شاهرودی برای فرار از پیله‌ای که گمان می‌کند در آن گیر کرده است به دنبال کشف دروازه‌های جدیدی برای گفتگو نیست؟ و مثل نیمای بزرگ آیا او نیز در غربتی درونی مانده است؟
شاید بد نباشد برای درک بهتر دو دفتر اول شاهرودی، نامه‌ها و یادداشت‌های نیما را بار دیگر مرور کنیم تا بفهمیم چگونه هر دوی آن‌ها از عدم‌درک هم‌عصران خویش رنج می‌کشند. نمی‌دانم شاهرودی مانند نیما میل به نامه‌نگاری یا یادداشت روزانه نوشتن داشته است یا نه، اما تردید ندارم این رنج تنها ماندن اولین ضربه‌های روحی به او را وارد کرده است که شاید در نامه‌ها و یادداشت‌هایش بیان کرده باشد. ضربه‌ای که در صورت فهمیده شدن شاید پایانی دیگر برای نابغه شعر معاصر رقم می‌زد.  این تنهایی درونی در رفتار را وقتی کنار شعرهای شاهرودی می‌گذاریم متوجه می‌شویم که شاعر میل به معاشرت دارد اما گویا زبان مشترکی برای این نزدیکی پیدا نمی‌کند.
الف دوم
شعر اسماعیل شاهرودی مرا به یاد این جمله از جان کیج می‌اندازد که :«از ایده‌های قدیمی می‌ترسم.» اسماعیل شاهرودی نیز در مسیر شاعری‌اش هرجا که مخاطب احساس می‌کند به ثبات رسیده ناگهان علیه خودش عصیان می‌کند. این‌که چرا این عصیان گذراست و تداوم نمی‌یابد شاید به روح بی‌قرار او بر‌می‌گردد و نیازی که بی‌شک به در مسیر گفت‌وگو قرار گرفتن نیاز دارد. گفت‌وگویی که انگار از نظر شاهرودی شکل نمی‌گیرد و او میان با جماعت بودن و تنها بودن در نوسان می‌ماند. نوسانی که شعرش را نیز مانند قایقی بر آب تاب می‌دهد و نمی‌گذارد او یا شاعری طبق روال معمول زمانه‌اش باشد یا دستکم شاعری که تام و تمام به تجربیاتش می‌پردازد.
اما، زیرِ غبار برآمده بر اثر این تلاطم و تقلا نباید فراموش کرد که بسیاری از تجربیات او بعدها از سوی شاعران دیگر، اجرایی شاید دقیق‌تر یا دستکم فراگیرتر داشت. مسئله‌ای که نه ناشی از ضعف شاهرودی بلکه حاصل سرسری‌خوانی منتقدان و شاعران هم‌روزگارش بود. به فرض اگر شعر درخشان از هوش می... دکتر براهنی را به‌عنوان نمونه‌ای فوق‌العاده از اجرای کلامی بشناسیم که گفته‌اند احمد شاملو در مواجهه با آن دچار حیرت و حسرت می‌شود، این سؤال به ذهن خطور می‌کند که مگر شاملوی عزیز دستکم شعر پا در رکاب از اسماعیل شاهرودی را نخوانده بود؟ که در آن همان ایده ناتمام ماندن کلام به‌واسطه‌ی اتفاقی که در متن رخ می‌دهد (در شعر دکتر براهنی از هوش رفتن راوی) به شکلی دیگر، سال 1348 به دست شاهرودی اجرا شده است. این‌بار به واسطه‌ی رفتن و دور شدن راوی، شعر ناتمام می‌ماند: 
و تو می‌دمی و من به مهمانی آفتاب می‌روم/می‌روم/ می‌روم/ /می/ ر /  و....
این الگو در چند شعر دیگر شاهرودی نیز استفاده شده است و عجیب است که گویی هیچ منتقدی تا دهه‌ها بعد متوجه این رفتار اجرایی نشده یا خود را به ندیدن زده است. از این دست تجربیات نادیده گرفته در شعر شاهرودی بسیار است. به شکلی که اگر این تجربیات لابه‌لای شعرها کمرنگ نمی‌شد یا خودش توان تئوریزه کردن آن‌ها را داشت یا در بهترین شکل منتقدان منصفی بودند و اگر نبوغ او را درک می‌کردند شاید بسیار زودتر از دهه‌ی هفتاد ما با تجربیاتی از این دست آشنا می‌شدیم! قصد ندارم دنبال این مسئله بروم که چه کسی پیش‌تر چه تجربه‌ای را انجام داده است بلکه از گفتن این مسئله به دنبال آن هستم تا نشان دهم یکی از تفاوت‌های شاهرودی با شاعران برجسته‌ی عصرش در بی‌سپر بودن او برابر تجربیات به‌ظاهر غیرمنطقی در زمانه‌ی خودش است. او به‌طور مشخص برخلاف دیگران به درستی شعرهای تجربه‌گرای شاعرانی مانند تندرکیا و هوشنگ ایرانی می‌خواند و می‌کوشد به جای موضع‌گیری بفهمد چگونه از این تجربیات در متن بهره ببرد. نمونه‌های زیادی از این جنس تجربه کردن‌ها در شعر شاهرودی بسیارند. یا تجربه‌ی بهره بردن از ظرفیت نثر‌نویسی و توجه به شکل ارائه‌ی چینش کلمات روی کاغذ در شعر فریاد سنگ که ما را متوجه درک درست شاهرودی از اهمیت شکل ارائه در شعر می‌کند.

عیل؛آینده!
آینده!
چه انتخاب درستی برای تخلص اسماعیل شاهرودی.
 او برای زمان خودش نبود. شاعری که قربانی نبوغ خویش شد. زیرا در زمان خویش آینده بود.
این هم زبان نبودن با عصر خویش گردابی‌ است که بسیاری از نوابغ جهان را غرق کرده است.
آیا این‌که امروز ما به اهمیت جایگاه شاهرودی در جریان‌شناسی شعر معاصر واقفیم کافی‌ است؟
آیا رنج روزهای پایانی عمر شاهرودی با گفتن این‌که بله! ما دهه‌ها بعد از مرگت متوجه اهمیت و نبوغ تو شدیم التیام می‌یابد؟
آیا او که به استناد شعرهایش می‌کوشید ضمن حفظ میل به تجربه کردن نوترها زبان مردم عصرش باشد، در‌نهایت وقتی احساس همزبانی را با دیگران ندید دوباره به پیله‌ای که می‌خواست از آن بیرون بزند برنگشت؟
در پایان این مطلب، در حالی‌که عقربه‌ها خبر از رسیدن سپیده‌دم می‌دهند به یاد سنگ مزار اسماعیل شاهرودی در قطعه‌ی 92 بهشت زهرا می‌افتم.
و به یاد سنگ مزار غریبانه‌ی هوتن نجات می‌افتم و تمام آنان که گامی جلوتر از عصر خویش بودند و در رنج فهمیده نشدن در خود پیله بستند و از لذت زیستن فاصله گرفتند.
آیا زیست اسماعیل شاهرودی یا هوتن نجات علائم بستری شدن در تیمارستان داشت؟
آیا این جنون و علائم آن، خودخواسته نبود تا دستکم اجازه داشته باشند به شکل متعارف دیگران رفتار نکنند؟
آیا جنونی که به شاهرودی نسبت می‌دهیم یکی دیگر از ترفندهای هوشمندانه‌ی او نبود تا نیاز به همرنگ جماعت شدن را از خود دور کند؟
دیگر چه اهمیت دارد؟ آنچه از شاهرودی به ما رسیده است کوله‌باری از زیبایی و تجربه است که امروز می‌توانیم از دل شعرهایش به دست بیاوریم. تجربیاتی که حاصل متعارف نبودن است. تنهایی عمیقی که جامعه بر او حاکم کرد و او اگرچه رنج برد از این تنهایی اما برای ما جهانی از کلماتش به‌جای گذاشت که در زمان نوشتن و زمانی که گمان می‌کنیم، گوش‌های جامعه روی دهان ما بسته است و در مواجهه با تنهایی به یاد بیاوریم که در این تجربه کردن تنهایی، تنها نیستیم و به قول نیمای بزرگ: هرکس تنهاست عزیز من. و خیلی تنها...