شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

وحشی چنان گرگ است چشمت، خوی دریدن دارد انگار

وحشی چنان گرگ است چشمت، خوی دریدن دارد انگار
گرگی که تا پای غزالی قصد دویدن دارد انگار
 اصلاً از آن روزی که حوّا در روح و جانت ریشه کرده‌ست
دستت خیال میوه‌های ممنوعه چیدن دارد انگار
حرفی نداری تا بگویی‌، روی لبت مهر سکوت است
حتی زبانت مثل گوشت میل شنیدن دارد انگار
این روسری را دربه‌در کن در بادها، زیرا که موهام
در بین انگشتان دستت شوق وزیدن دارد انگار
آماده‌ام تا پر بگیرم در نی‌نی تاریک چشمت
چون خواب هم امشب هوای از سر پریدن دارد انگار
روزی گره خوردی به تارم ، یک شب گره‌خوردی به پودم
این دخترک دیگر خودش نیست یک مرد بر تن دارد انگار
 

فرناز بنی‌شفیع

شعرها

زمان بسته‌ست از رو باز هم امروز شمشیری

زمان بسته‌ست از رو باز هم امروز شمشیری

هادی خور شاهیان

رنگی بر دهان مرده ام بزن

رنگی بر دهان مرده ام بزن

فهیمه جهان آبادی

به آغوشت کشیدم تا بفهمی صبر یعنی چه

به آغوشت کشیدم تا بفهمی صبر یعنی چه

محسن حسینی

از این فلات بلا بی‌هوا گذار نکن

از این فلات بلا بی‌هوا گذار نکن

مجید عزیزی