وحشی چنان گرگ است چشمت، خوی دریدن دارد انگار
گرگی که تا پای غزالی قصد دویدن دارد انگار
اصلاً از آن روزی که حوّا در روح و جانت ریشه کردهست
دستت خیال میوههای ممنوعه چیدن دارد انگار
حرفی نداری تا بگویی، روی لبت مهر سکوت است
حتی زبانت مثل گوشت میل شنیدن دارد انگار
این روسری را دربهدر کن در بادها، زیرا که موهام
در بین انگشتان دستت شوق وزیدن دارد انگار
آمادهام تا پر بگیرم در نینی تاریک چشمت
چون خواب هم امشب هوای از سر پریدن دارد انگار
روزی گره خوردی به تارم ، یک شب گرهخوردی به پودم
این دخترک دیگر خودش نیست یک مرد بر تن دارد انگار