هرگز نرسیدم به قطاری که تو را برد
با پای پیاده به سواری که تو را برد
یک بار تو با مرگ کنار آمده بودی
آن هم سر بیهوده قراری که تو را برد
حالا چه مقدس شده اینجا که تو هستی
یک تکه بهشت است مزاری که تو را برد
ممنون خداوند عزیزی که تو را داد
بیزار خداوند قهاری که تو را برد
آن روز که رفتی چَقَدر زجر کشیدم
تا محو شدی بین غباری که تو را برد
ای کاش شبی خنجر تیزی بتوان زد
بر سینهی آن «رحم نداری» که تو را برد
گلهای سفیدی که پر از عطر تو هستند
روییده بر آن حلقهی داری که تو را برد
من ماندم و تقویم پر از جای تو خالی
لعنت به بهاری به بهاری که تو را برد