با کفشهای کوچک ِ من، راه رفته بود
یک عمر مانده بود... به بیراه! رفته بود
از خوابهای دور و درازست، پشت سر
تصویر مبهمیست ، که ناگاه رفته بود
او وحدت ِ زمان و مکان بود ، پیش او _
یک عمر ، چند لحظهی کوتاه رفته بود
دستی که چند لحظه به سمتم دراز شد
میخواستم بگیرمش و ، آه رفته بود
از بومیان دشت شنیدم که دیدهاند
آن شب که رفت پشت سرش ماه رفته بود