در شماره گانِ اخترکانِ نوبخت،
فتیله های نورَسِ آغشته به گوگرد را ، شانه شدم.
با استخوان های متراکم آواز می شدم بر چهار وجهیِ سپید
که عطرِ رنگ های مانده به تن داشت و مردمان
می گفتند : "به به ، بوی نویی میاد".
روغن هایی که از دستِ مادر در رفتند...
چرب و براق، پلوی پاکستانی؛ تا که بچسبد حسابی به جانِ خاطراتِ اندکِ روزگاران.
کوهستان، کوهستان پژواک صدای مرا دیده ای اگر، بسپار بازگردد از همین سو،
ایستاده ام ، نشسته ام در زیر سایه ای که آرام دست و پایش را جمع میکند
و بی مهابا پهن می گردد در زیر چادرِ آسمانی که پولکهای کویری شده اش،
نِوادای خارج از شهر است برای ساکنینِ بی بخت.
کو بخت، کو؟ کوکو می کنند کبوترهای بی بال و بال سوخته،
آن اخترکانِ درون که نمی نشینند از پای هیچگاه و هرگز.
چونان که برافروزند آتشی برای مامنی دگر در ناکجا آبادِ گم، ناپیدا، کهن،
که بیاویزند پیچک های مرجوع را ، آنجا که غلتیده اند بر سینه ی غبارینِ زمین.