میانِ آنهمه دهان
که لب میزند از خاک دشت ماهی
صید آرامی بودم
خلسه از نگاه بسته میکشانیدم
و دشتی از لب که لهله خاک
آب تنی که آمد
اسکلهی غربت بود
با یادی از صیدِ رفته
اینبار گوشواره را
کوسهی قشنگم
بر آسمان بیاویز
تا از رکوع خاطره بلند شویم