طوری از دریا به دیوانگی میرفتیم
که چه فرق میکرد بیمارستان
کجای نقشهی این شهر باشد؟
همین که تو گفتی: بیا
بیش از دوبرابر غنچههای لبم را
به شکل بوسه بستم
و بیرون پریدند پروانههایی که
پروا نداشتند
از لهشدن میان
پنج انگشت کار فروبستهی ما.
حالا همین شده
که ماه به ماه بنشینیم و
به پروانهها میخندیدیم ای کاش
میان چارانگشت اشاره و سبابهی خود
بالبالشان کنیم
در پایان همین بزرگراه.