گزارشی پیرامون شخصیت و زندگی هنری ابراهیم منصفی


اِبرام و اسپانیای کوچکش


اِبرام و  اسپانیای کوچکش

حالا دیگر کمتر کسی است که ابراهیم منصفی را نشناسد، یا آن‌طور که بندری‌ها صداش می‌زنند: اِبرام. اِبرام برای اهل بندر فقط یک ترانه‌سرا، شاعر، خنیاگر یا نوازنده نیست. صدایی است انگار که روح یک قبیله، شکلی از زیست و سرگذشتی مخفی را نمایندگی می‌کند. کافی است نگاهی به دور و برمان بیندازیم، کمتر آرتیستی در این ولایت تا به این اندازه توانسته به باور جمعیِ قومی راه بزند و دل‌شان را گرو بگیرد. جوری که ملودی‌ها و ترانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش را کوچک و بزرگ از بر باشند. بندری‌ها شیفته‌ی ابرام‌اند. و البته که حق دارند.

 

در بتکده،‌  انگشتانی کوچک خواب گیتار می‌بینند
اگر به غرایب باشد، از همان سال‌های اولِ زندگی‌ می‌شود ردش را زد. ابرام توی معبد هندوها بزرگ شد، بی‌نصیب از پدر و مادر. توی دست و بال پدربزرگ و مادربزرگش پا گرفت. حسام نقوی، دوست و وکیل آثار ابرام، درباره‌ی کودکی او و اولین نشانه‌های ذوق هنری‌اش این‌گونه می‌گوید: «پدربزرگِ ابرام تعزیه‌گردان و شاعر بود. مراسم تعزیه اجرا می‌کرد. از سال دوم ازدواج که پدر و مادرش از یکدیگر جدا می‌شوند، اگرچه سرپرستی او طبق قانون به پدرش می‌رسد اما از آن‌جا که او قصد ازدواج مجدد داشت و از دیگرسو نیز به دلیل علاقه‌ی زیاد پدربزرگش به کودک، سرپرستی او در نهایت به پدربزرگش می‌رسد. پدربزرگ، سرایدار بتکده‌ی هندوها در بندرعباس بود. محیط روحانی بتکده با آن معماری و نقاشی‌های عجیبش بی‌تردید اولین خوراک‌های ذهنی ابرام‌اند. بعدها همراه پدربزرگش مراسم تعزیه را اجرا می‌کرد. از طفلان مسلم بود. علاقه به موسیقی همین‌جا در او آغاز شد. و دیگر این‌که، بتکده مشرف به اولین سینمای بندرعباس بود که فیلم‌های هندی در آن پخش می‌شد. یکی از کارهای ابرام این بود که هرشب از پشت‌بام فیلم‌ها را ببیند و با آن حافظه‌ی درخشانش ترانه‌ها را به یاد بسپرد و روز بعد در مدرسه اجرا کند. او در نمایش‌های مدرسه هم فعالیت می‌کرد. 14 ساله بود که موسیقی را با نواختن فلوت شروع کرد و بعد از آن در اولین گروه موسیقی ایرانی بندرعباس با سازهایی مثل ویلن و سنتور، عضو شد و اجرا کرد. از این بابت استعداد موسیقی‌اش در همان کودکی و نوجوانی شکفته شد.


ابرام اما به گواه شواهد و قرائن چندان دلداده‌ی موسیقی ایرانی نبود، خاصه شکلی از آن که پیش از انقلاب اجرا می‌شد. این بود که به سمت‌و‌سوهای دیگری رفت و بعدها شیفته‌ی موسیقی آمریکای لاتین و اسپانیا شد. در همین حوالی است که محبوب همیشه‌اش وارد قصه می‌شود: ‌گیتار. این سازِ جادویی که همه‌ی امکاناتِ مویه‌ و شادخواری‌ را یک‌جا برایش به ارمغان آورده بود. سازی که بعدها قرار بود در خانه‌ی اهل بندر حکم چراغ و آینه داشته باشد. گیتار، حالا بی‌اغراق یادمان مجسد ابرام هم هست. چه او بود که گیتار را به خیابان‌های بندر آورد تا نواختن و خواندن آداب روزمره‌ی اهل دریا باشد، بیش از پیش. نقوی ادامه می‌دهد: «ابرام، اول با شعر نو و ادبیات مدرن آشنا شد، و بعد این تأثیر را به موسیقی هم ‌آورد، او گیتار را که یک ساز غربی بود وارد موسیقی آن‌جا کرد. منصفی با موسیقی ملل و ادبیات جهان آشنایی داشت. انگلیسی هم تا حدودی بلد بود و به دلیل آشنایی گسترده با موسیقی و هوش غریزی‌اش توانست در ایده‌ی تلفیق موفق عمل کند. او موسیقی آمریکای لاتین و هند را با ادبیات نو و با گویش هرمزگان ترکیب کرد. این را هم اضافه کنم که اگرچه ابرام در موسیقی سنت‌شکنی کرد اما همچنان در همان بافت‌ و لایه‌های ریتمیک موسیقی هرمزگان حرکت کرد.
سنتی که نقوی به آن اشاره می‌کند -جدا از چهره‌هایی چون «نصروک» که خود می‌تواند به تنهایی سوژه‌ی پرونده‌ای جدا باشد و از تأثیرش بر یکی مثل ابرام هم نمی‌شود گذشت- واجد نوعی حراست و انتقالِ سینه‌به‌سینه  هم هست. شکی نیست که یکی از دلایل ورود ترانه‌های ابرام به عرصه‌های عمومی را باید در همین‌جا جست. ترانه‌هایی که به بهانه‌های متفاوت این‌جا و آن‌جا از سوی افراد متفاوت اجرا می‌شد. اما روایت‌های ابرام از روایت اهل بندر جدا نبود. عشق‌ها و داغ‌ها، آدمیزاد و تنهایی‌اش، و همه‌ی این‌ها در پوششی از غمِ‌ شادخوارانه که بوی دریا و آفتاب می‌داد... بحث که به شخصیت و زندگی شخصی ابرام می‌رسد، خیلی‌ها سکوت می‌کنند. حسام نقوی اما او را مهربان و دست و دل‌باز به یاد می‌آورد. می‌گوید رفیق خوبی بود. می‌خندد و می‌رود به سال‌ 40 و: «سرباز بودم. فرار کردم از پادگان و رفتم به روستایی که ابرام در آن معلم بود. چند ماهی با هم بودیم. خیلی صمیمی شدیم. خود ابرام هم مدام از خدمت فرار می‌کرد.» این دوره از زندگی ابرام را می‌شود با مرگ پسر کوچکش، بنیامین، نشانه‌گذاری کرد. همه به اتفاق، گواهی می‌دهند که بعد از این حادثه ابرام فرو ریخت. او بنیامین را جانشین خودش می‌دانست. اما چگونه می‌شود از منصفی سخن به میان آورد و از مرگش  هیچ نگفت؟ نامه‌ای در دست ماست که می‌گوید منصفی خودکشی کرده. نامه‌ای که وصیت اوست به رفقا و خانواده. نقوی، اگرچه سابقه‌ی خودکشی را در ابرام انکار نمی‌کند اما نظر دیگری دارد: «ابرام دوبار خودکشی کرد و ما نجاتش دادیم. اما مرگش خودکشی نبود. سکته کرد. به‌خاطر چیزهایی که مصرف می‌کرد و وضعیت بدی که داشت. ابرام درگیر فقر و تنگدستی بود. یک معلم ساده. پنج سال آخر عمر هم از مدرسه اخراجش کردند، چون پایش شکسته بود و نظر خوشی به او نداشتند. ابرام اگر که می‌شد، اگر که می‌توانست از خودش مراقبت کند،، مطمئن باشید امروز خیلی بلندتر از این‌جا که هست، می‌ایستاد.» خبر خوب نقوی اما، بازچاپ ترانه‌ها و انتشار شعرها و آثار صوتی ابرام به واسطه‌ی نشر «هنوز» است تا آخر امسال.


رامی؛ معترضی ماحصل تعارض‌ها
حرف شعر ابرام که می‌شود، دوره‌های متفاوتی به میان می‌آید. از شکل قدمایی‌ پیشانیمایی‌اش گرفته تا دوره‌ای که مشخصاً متأثر از زبان شاملوست. و ترانه، که بعداً همه‌ی کار و بار او را دربرمی‌گیرد و به عنوان فیگوری عمومی مطرحش می‌کند. مسعود فرح، شاعر هرمزگانی در این باره می‌گوید: «تردیدی نیست که منصفی از آغازگران شعر هرمزگان است، در کنار حسن کرمی. با این تفاوت که رامی بیش‌تر در حال‌و‌هوای عشقی زمینی، با بیان و درک آن در هاله‌ای فرازمینی قرار داشت و حسن کرمی عمدتاً به وجه اجتماعی و پیش‌رونده‌ی شعر دهه‌ی چهل و به ویژه شاملو نظر داشت.با این همه اما منصفی هم یک شاعر اعتراضی‌ست. ولی اعتراضش همراه با خواست شخصی اوست. در واقع اعتراضش محدود به مشکلات خودش است. محدود به موضوعات مربوط به عشق و نرسیدن به عشق، و وقتی که می‌خواهد وجه اجتماعی پیدا کند، دیگر آن صمیمیت موجود در ترانه‌هایش را ندارد. شاید بستر عمومی شعر در هرمزگان چندان سیاسی نباشد، اما اجتماعی هست. یعنی جهت‌گیری ارتباطی با مردم دارد. در مقایسه با «شعر ناب» در جنوب که مسئله‌اش چیز دیگری است، شعر هرمزگان وجه اجتماعی پررنگی دارد. منصفی، محصول همین شرایط بود. برآمده از این تعارض‌ها و دوگانه‌ها. او استعداد و نبوغ داشت اما اوضاع اجتماعی هم آماده بود تا چنین اتفاقی رخ دهد و موسیقی ابرام همه‌گیر شود. حضور طاق‌و‌جفت فرنگی در این منطقه دخیل بود، تضادهای نو و کهنه‌ای که به شدت توی چشم می‌زد. تصور کنید خانواده‌ای را در دهه‌ی 40 که در خانه‌ای چپری زندگی می‌کرد اما تلویزیون دارد! این شرایط باعث شد که فرهنگ‌ها در هم ادغام شود.
رفقای ابرام همه با شوقی مثال‌زدنی از او می‌گویند. جذبه‌ی منصفی آن‌قدر بوده که شیرینی رفاقتش پس از سال‌ها هنوز از کلمات دوست و آشنا می‌زند بیرون. او مرکز حلقه‌ی شب‌نشینی‌ها بود. دعوتی بود که همه را گرد هم می‌آورد. جان بی‌قراری که آرام نمی‌گرفت. می‌نوشت، می‌ساخت. می‌نواخت، می‌خواند، بازی می‌کرد. از هر ملودی که خوشش می‌آمد فوراً ترانه‌ای روی آن می‌نوشت و اجرا می‌کرد، مهم نبود از بیتل‌ها باشد یا گروهی در شیلی. فرهاد باشد یا ویگن. خارا یا برامس. چیزی جلودارش نبود. همکاری‌اش با حسن بنی‌هاشمی در سه فیلم جریان سینمای آزاد و نقش‌آفرینی‌اش در «نهنگ» را اگر کسی دیده باشد فراموش نخواهد کرد. لحن و نگاه صمیمی‌اش میراثِ کولی‌ها بود. مکزیک بود و آفریقا بود و هم‌قبیله‌ی عاشیق‌ها بود و تروبادورها. خنیاگری تک‌افتاده در گوشه‌‌ی دیگر دنیا که خوابِ اسپانیا می‌دید. خوابی که دستِ آخر تعبیر شد: اسپانیای کوچکی ورِ دلِ دریا سر‌بر آورد و کوچک و بزرگش گیتار به دست حلقه زدند و خواندند: «دُنیا نَه جای مُندِنِنْ، شادُن اَتِی ناشاد اَرِیْ/ مِثل یَه مَردِ چی چِکا، بَعد اَ دو روز اَ یاد اَرِیْ/ نِمِک رو زَخْمُنُم مَریز،  اَ غُصَّه دِلخونُم مَکُ/ اِی مِثلِ لیلی دِلفِریب، هَمدَردِ مَجنونم مَکُ/ یادِ عَزیز دَسْتُنِتْ، اَز دَستِ خَسْتَه‌م پَس مَگِه/ شَهر ِقدیم چشمُنِت، اَز چشم بَستَه‌م پَس مَگِه...» 

رئوف عاشوری
1402/9/15