تمام شب خیره به شیشه من بودم
مرزی که سایههای ناشناس را
از اندام آشنای وسایل خانه جدا میکرد
شب نبود هنوز
انتهای روزی بلند شاید
از خاکستر خود فرومیریخت و بلند
نمیشد
خوابیده بر خرابههای درهمِ شهر
برداشتمش، به خانه آوردم
روی پارگی امن مبل
آنجا
تمام شب
خیره نبودم، هزار دودوی مسلول در چشمم
اشباح گذرنده از زمان
بدون خاطره ای از در درآمدند و
از هال گذر کردند
از مقطع شکستهی پنجره
و ارتفاع پوچ آپارتمان
تمام شب خیره به
شیشه نبود
شکسته بود
خونی که راه میرفت
چگونه این اشیای مانده را کول کنم و
خانه به خانه
خاک به خاک نریزم آواره
تمام که میشد
من نبودم، زنی دیگر بود
بی اشک، بی نگاه
خاکش کرد و خشکید خودش
پشت پنجره.