همهچیز از اینجاست
بیست شده انگشت و
كمر تا كمر
رنگت را به فصل دادی
درخت شدم
و سر نبستم كه دردْ نایِ رفتن بگیرد
نای رفتن داشتم
نای پاییز شدهی برگی در جهات باد
همهچیز از اینجاست
میان این دو استخوان
مسجدی خوابیده
گنبدان كبودی دارد
و بچهای در آنِ سجده
به خواب نسبتن عمیقی جامانده
شعر میخواند كه حی علی الموت
حی علی الموت و دستهای بسته
حی علی الموت و «آرام زود تمام میشود»
همهچیز از اینجاست
میان استخوانهات قلبِ كه بود؟
كه تا لبهی جهان تابم خورد
كه تا لبهات لب خوردم و
یك بار برای هربار جا نماندم
كه شعر بخوان حی علی حیات
همهچیز از اینجاست
از كتفهای من پرندگانی بیرون میزنند
كوچ ابدیِ شانهات میكنند
آستینهایم را میكشی
پیراهن شش سالگیم
برای در دل ماندنت
تنگ میشود