از لابهلای حجمِ فشردهشدهیی عبور میکردم و
خودِ جامانده از خودم را
در حالیکه دست تکان میدادم.
مثلِ مرزها که ما را درنوردیده شده بودم
طبقِ معمول راه میرفتم
تماشا میکردم
و حتا خواب.
ما دو نفر نبودیم
یک نفر در دو سوی پنجره بودیم که حروفی مشابه داشتیم.
من لذت میبُردم از ذلتی که پشتِ پنجره، از همهی خودم نبود.
جامانده بود در میادینِ شهرها
در خاطراتِ رهگذران
و حتا در برگبرگِ درختان
بینِ ما حتا اگر آیینه بود برعکساش را نشان میداد.