به قلم
که دخالت دارد در سازوکار امورم
گفته بودم بنويس!
گفته بودم بنویس:
- سلام فروغ فرخزاد
ای که از روی قرنها جهیدی و در اوزان عروضی
زمان را چه کوتاه دویدی
ندیدی سطر بلندیست آفتاب
خوابیده بر شیبهای دروس
خوابیده تا بادپا بیایی و روز
بیرون بکشد چهره از چهار و سی دقیقهی ساعت
و نور ساطع
ممکن کند خیابان را برای امکان مردن.
و پرسش این است:
آیا حقیقت از پوستش بیرون نخواهد شد
با چشمهای تأثیرگذار بسیارش
که شعر فارسی را بشکافد
سلیقهی شخصی را بشکافد
بحر را
و از لای دهان مواجش
کلمهای به سطح بیاید؟
- برگیر و بیاشام
زمان پا به سن دارد و دیگر
حافظهاش پر آفت جاییست میان قب و شاید
به یاد نمیآورد پس
که ابرها آن روز
هجویهای بر زمین مطهر خواندند
و بی توجه به فرامین طبیعت
زبان طعنه گشودند که
- اینک از آن شما باد باد و بوران!
شتاب را بردارید و بوزید!
بریزید!
و بشنوید قلب را
که چگونه از سرعتش فرو میکاست
چگونه اندام داغ مهربانی خود را
درون خاک تجزیه میکرد.
و کیست
به تنور زنان در آمده
اندوه افروخته را
بستاند از هیزم
و دستآموخته کند آتش را
آنگونه سرد و سلامت
که ابراهیمی پیرامون پیکرش دارد
و حفاظت کند از خون گلداده
خون احضارشده
در قلمرو لم یزرع مرگ.