رها کن در سکوت گوش ماهیها صدایت را
مگر دریا بفهمد وسعت دلشورههایت را
تو را حس می کنم نزدیکتر از... نیستی اما!
فقط خورشید می داند دلیل انزوایت را
شب تنهاییات در کوچهی پاییز من بودم
نسیمی که پریشان کرد گیسوی رهایت را
از آن روزی که رفتی برف پشت برف می بارد
و من که زُل زدم تا بینهایت ردپایت را
...
حبابم، هستی ام از توست رویایی ترین دریا!
و میمیرم اگر بیرون کنم از سر هوایت را