او که امشب در هوایش آتشم، شعله ورم
خوب می داند که فردا توده ی خاکسترم
خواهشی در من تقلا می کند تا وارهم
یا قفس را بشکنم یا بشکند بال و پرم
عشق کاری کرده با من که به نام زندگی
نعش روحم را به روی شانه هایم می برم
همچو دشتی بی علف هستم که غم مثل کنار
ریشه هایش را فرو کرده به خاک پیکرم
غربتی در من وزید و برد بعد از او مرا
این که میبینی منم من نیستم،بازیگرم
روح من دارد فرو میریزد از پی خشت خشت
مانده باقی از منِ من خشت های آخرم
دیر فهمیدم که او آن نیمه ی خوب من است
نصفه جانم کرده حالا نیمه ی شاعرترم