دیدی که عشق با دل آدم چه می کند
حتی اگر به روی خودت هم نیاوری
حتی اگر بخندی و گاهی شبیه کوه
محکم بایستی که فقط کم نیاوری
شبها خودت پناه خودت باشی و کسی
چیزی نفهمد از غم و دلشوره های تو
بالا بیاوری همه ی عمر رفته را
بعد از مرور خاطره ای خیس، تازه، نو
در من غروب های غم انگیز کم نبود
وقتی بدون چتر به باران سپردی ام
لب می تکاندی عشق به دادم نمی رسید؟
وقتی به دست های خیابان سپردی ام
من در حوالی تو قدم می زنم که تو
اردیبهشت های مرا شعله ور کنی
ویران تر از تمام جهانم، قبول کن
گاهی بخند حال مرا خوبتر کنی
دلتنگی ام بهانه ی خوبیست تا مرا
با چشمهای قهوه ای ات مبتلا کنی
کم کم مرا بنوشی و در ساحل تنت
انگشت های یخ زده ام را رها کنی