اینجا من
چه میکنم؟
مردهکِشی را
شکستهنردبانی هم کافیست.
من گهوارهسازم
من جاروکشِ آسمان
میراب زمینم.
سیر نمیشوم
از سیاحت دریا
از سفر در غروب و شب
با قایق ماه شکسته
بر دریایی از ابر
كه حیاط را بادبان میکشند.
سیر نمیشوم
از جادوی گربهای
که تا مگس را افسون کند
چانه میلرزاند و
«گَس گس» میکند.
حکمت این حرف
ماندهست با من
از روزها و سالهای زندان:
سختی روزگار و شتاب عمر
نسبت عکس دارد
روز هرچه سنگینتر بگذرد
شتاب عمر بیشتر میشود.
پیر نمیشوم
از خندهخندههای بیبهانهي بچهها
چه بگویم پیرمرد! که چه شد و
از کجا
که چپ و راستمان جابهجاست؟
از یک جایی زندگی
بهانهای جدی شد.
بدتر از مرگ در سیاهچال
در سرسیاه زمستان
-بیرون: لای و لجن و برف سیاه
و درون: لحاف و دشک چرکین-
مگر اینکه میگذاریم
آهکسود و گونیپیچ ببرندش
عزیزی از عزیزان ما نبود؟
من
از این مرگ ذلیل
مرگ حقیر
خستهام.
بذر زغنبوت را هم
هیچ بیمروتی
چنین چال نمیکند
که آدمی را
این روزها.