وطن مابینِ دو آب بود
بدنی سخت و تراشیده
داعی و گرم
که صدای موج گرفته بود از تکرار مداوم رود
که تاریخِ آب بود در الواحِ ترکخورده و
تاریخ آب، وطن بود مابین دو رود.
او؛ آنو، فرمانروای آسمان
تو؛ خدای درههای عمیق
که به وصلت آب و آب درآمدی:
آب که وطن بود
و آب که خاطرهی عزیمت از وطن بود
و وصل سوم تو با او محال مینمود!
حالا بکش خطوط شگرف باستانیات را بر تن سنگ
بنویس: او... آب... خاطره... وطن
و خاطرهات را بکش به خطوط یکّه بر رُسِ نرم
که از هر طرف که بخوانیاش، آوارِ اساطیر میشود بر خطّهی جنوبی بدنش
وطنت؛ سنگی سخت و گرم با خاطراتی سوده از تیشه و آب
وطنت؛ آبی داعی و گرم
حافظهای محرز که فرو میرود به مرور در شیارهای عمیق یخ
و تو
که مولود تازهای در آبِ محض
صدایت غلغل دجله و صدایت غوغای فرات
به خط خوش بنویس بالای سرزمین آب
این وطن که غرق کرده، حک کرده، کشیده خاطرههایم را
سرزمین من است و این همه سنگ
جماد بیچشم و گوش نیست!
خال کنار لبش را من گذاشتهام!
بدل از جمال سومری.