شب را به بوی بتادین آغشته میکند
تا تصویر تنها برای لحظهای بتاراند
هیاهوی فشنگ در باتلاقی که به خاطر داری
مرا این باران بیامان
مرا این روایت کم شرح
مرا آنگونه بمیران که پرنده آواز میخواند
کلماتی ناچیز بر سرانگشتانش
دو کبوتر
پاهای نازک زن
پاندول ساعت را بر سکوی تاریک حرکت میدهند
روی تختی از اعداد
پنج هفت دوازده
به تعداد خنجرها
اعجاز دروغ دستانش
بر نیمهی پنهان ماه
میدرخشد
داوود... وای خدا چه میکند این مرد
در انبوه ارتعاش دستها
شقِّ دیگر ماه
باحیرت نگاه کنید
این همان صدای زنگولهای است که چیزی را بیان میکند
همچون ضمانتی
تا باور کنیم آنچه دیدهایم با معناست
ماه را
و خود چیزها را به دونیم تاریک و روشن تقسیم کردهاند
اما
باور کن
ادامهی دستان تو
هنوز در آتش میسوزد
آن دستان سلسلهمراتبی
معمولی
کمحجم
و سخت فریبنده