هیزم کن وُ، در کورهی ایمان بسوزان
آن منبری که عشق را تعزیر کرده...
زیباییات آیینه را تسخیر کرده
هفتآسمان را باز غافلگیر کرده
هول و ولای بوسه از کندوی لبهات
زنبورهای کارگر را پیر کرده
ای چشمهایت کورهراهِ صَعبِ تَبَّت!
چشمت مرا آوارهی پامیر کرده
رازیست در ابریشمِ مویت که یک عمر
پروانه را از پیلهبودن سیر کرده
رازی که خوابِ کودکانِ مصر را هم
درگیرِ رؤیاهای بیتعبیر کرده
پیرانِ دنیادیده را -نارنج در دست-
مبهوت/ از آن/ خندهی بیپیر کرده
-نه گاوهای فَربه که– شیرِ دُژَم را
آهوی چشمانِ تو در زنجیر کرده
وقتیکه «هستِ» تو «نبودِ» هر چه «هست» است
یعنی که قانونِ زمین تغییر کرده
یعنی غزالی در کنارِ چشمهی آب
خون در دِلِ مُشتی پلنگ و شیر کرده
فَتحالفُتوحی که تو با یک غمزه کردی
جیشالعرب یک قرن با شمشیر کرده
سوی تو میآید، که مرز عشق باشی،
جانی که «آرش» در کمان و تیر کرده
عاشیقِ آذربایجان –فرسنگفرسنگ-
نتهای لبخندِ تو را تفسیر کرده
تو نوحِ طوفانبانی وُ من ساحلی رام
دریا به دریا کشتیات تأخیر کرده
ای نوشدارو! کاشکی دیگر نگویند:
«آمد
ولی
-دردا... دریغا-
دیر کرده»