سلام بر همپیالههای من
که تا سپیده
پا پس نمیکشند!
از بارانهای باریده
شادمان و
از بلاهای نباریده
شادابتر
و با اینگونه توجیهای
با بادها میچرخیم
در همین حدود که شاخهها
خشک و تر و پیر با همند
در همین حدود که تنهایی از تن عبور میکند
قانون از حد
حوصله از سر
و سر از هیچ دردی رها نمیشود
میروید موهای سفیدش
میریزد موهای سیاهش
پا در گلیم دقیقههای به هم رفو شده
در حدود نخریس روزها و روزنهها
که شب از بیخوابیِ محض میگوید و روز از کسالت محض
بی کشیک راه و انتظار نیامدهها
بی حمل خاطرهای
در همین حدود
که جای شب را سیاهی میگیرد
جای تنهایی را
تنهایی بزرگتر !
سلام بر وسعت غروب
سلام بر طلوع شب
سلام بر حقیقت تنهایی