یک
شبِ خود را من
اینگونه صبح میکنم:
چراغها را
یکبهیک
خاموش میکنم
تا اشیاء به نورِ خود روشن شوند
تا آفتاب بیاید
پایین بکشد
فتیلهی باقیِ چراغها را
چشم دوختهام
به پنجرهی اتاقم.
باید درخشی باشد از تاریکی
اما روشن از چراغِ لقلقتابِ خیابان است.
دو
کاپشن بر دوش و
یک لنگهپا
هیبت جوانی را دارد کاج
که پایش را
در خیابان جاگذاشته
مضطرب
به آیندهای مینگرد
که در راه است
که او را پای همراهی نیست.
شبِ من
بگو شب و روزِ من
اینگونه پابرجاست
چون خارخارِ پای بریدهشدهای
حیّ لایموت است.
سه
از زندگان
که راهشان را
از مردگانشان میپرسند
تا به راه خودشان بروند
آموختهام
که زندگی جاری
زندگی ساریست
که نه فقط زندگی
که هر مرگی بیبدیل است.
و از بر کردهام
قانونهای اساسی دلم را
که: «مرگ حق است
زندگی حقتر».
چهار
داغِ جوان
خاموش و سرد نمیشود
عادت نمیشود
فراموش هم نمیشود.
پینه میبندد
بر عادتهای ما
چون زخمی
که بههم میآید
با زخمهای دیگر.
میخوابد
با پلک ما
بیدار میشود
با استخوانهای ما.
مکثی میشود
در ادامهی رفتارمان
جملهای میان جملهها
که ول میگردد
پا در هوا
در فعلی
که از آنِ آن نیست.
لکنتیست
سرِ لکنتهای دیگر.
حی و حاضر
از اینهمه مرگ
یکی کوچک و ساده
چون قمری
بر لب دیوار و
بر لبهی هر پنجره یا آبچکی
دور جفتِ خود میچرخد و
کوکو میکند
و یکی چون آدونیس
بهار میکند
سالبهسال
در خاکِ باغچههایمان.
پنج
بر اهل فراموشی
حرجی نیست
ملامتی هم نیست
-ناروا و ناسزاست
اگر جز این بگویم-
اما رواست آیا
هر تنابندهای که هست
هر کس که باشد
-اصلاً تصور کن قاتل من-
بهجای تصویر کسی یا جایی
که دوست میداشت
و آخرین جلوهی زندگی
-آنجا که آدمی آدمیست-
میتوانست بوسهای باشد
بر چشمی گشاده به زلالی
بر عادتها و خرقِ عادتهایمان
آخرین نقش
از زندگی بیبدیلش
از مرگ بیبدیلش
آخرین تصویری
که با خود میبرد
به اجبار
تصویر دژخیمش باشد
تصویر جلادش باشد؟