ساکنم در حصار اندوهت
گریه نامِ من است و معتبر است
احتمالِ وقوعِ یک جنگم؛
لقبم ردپای دردسر است
به سقوطِ درختیام سوگند،
که زبانم به تیزیِ تبر است
راضیام از خودم، هنرمندم؛
زندگی زیرِ پای غم هنر است!
سیبِ کالم که بیخریدارم،
وسطِ میوههای نوباری
دردِ عشقم که میدوم هر شب،
در سرِ قصههای تکراری
کفرِ شعرم که با ملامتِ خَلق،
متظاهرشدم به دینداری
چاهِ نفتم که آتشم زدهاند،
بچهکبریتهای سیگاری!
کشورم در مدارِ پاییز است؛
از نگاهِ بهار افتاده؛
چند قرن است مرزِ پُر گُهرم،
بینِ کفتار و مار افتاده؛
سندِ پارهپارهی جگرش،
روی میزِ قمار افتاده؛
خسته از مردن است؛ حق دارد،
سرش از روی دار افتاده!
زندگی از حصار خالی نیست
مرگ از تارِ عنکبوت پُر است
پَر زدم با تو، پَر زدی بیمن،
در هوایی که از سقوط پُر است
ساده از چشمِ هم زمین خوردیم،
که زمین از غمِ هبوط پُر است
کاش سنجاب میشدم گاهی،
در نگاهت که از بلوط پُر است!
تو به جبر و عذاب معتقدی،
من به شعر و شراب معتقدم
زندگی خالهبازی است؛ نپرس،
که به حرفِ حساب معتقدم
بینقابم ولی بهجانِ خودت،
به لزومِ نقاب معتقدم
لذتی نیست توی بیداری؛
قرصِ خوابم، به خواب معتقدم!
قفسم را به قعرِ چاه انداخت،
-عشق- با یک طنابِ پوسیده
اشتباه از من است؛ میدانم،
سادهام در جهانِ پیچیده
دردم این است بعدِ تو یکشب،
ساعتِ گریهام نخوابیده
زندگی بیتو در سراسرِ من،
با تمام وجود مرگیده!
راه گمکردهام ولی بیشک،
سر به راهِ توام، به راه بیا
تا که در چشمِ من قدمبزنی،
ای کبوتر به قعرِ چاه بیا
بیتو از چشمِ صخره افتادم،
با توام ردپای ماه! بیا
بیعبورم؛ به سمتِ آغوشم،
راه گم کن، به اشتباه بیا...