(و در تکلمِ نور
و سینهریزِ الماس در جناق زنانِ مصری
اسبی از بداهه بیرون میافتد
و اتاق را سم میکوبد!)
در زمستان محبوسِ آفتابم
و سوزنِ گرام/ پیشانیم
زبان /کوتاه
چون بوتیماری خُشک در جنگِ آدمان/
بُهت آنقدر واقعیست
که سرم را از اخبار کشاندم
و صمغِ درخت را با چاقو کندم!
آب آوردم
شالی کاشتم
دستم را در هذیان گیاه
تاخت زدم...
زادروزِ جَرح آدم است
یک اِسکادران استکان
شکسته تا رگِ سیاه شکافته/ که ایل خونش پاشیده !/
اسبی چوبی
در گلیمهای کودکی میدود
اسبی چَرمی در اوقاتِ میانسالی...
آمدی و زخمت را آوردی/ نوش
و در گواه دادنِ پاییز ماندی
حال یکتکه شراب
در کوزه ابری!
صدایت چون چهچهای عریان
در علائم جان
آری زنده
آری مرگ...
از نارنجی رنجیدم
شوخ و اَبلق
شوخ و کَهَر
از برگ پوسیدم
و کاملیاهای شرجی
گلهایی چَموش بودند!