اندوه
سرآغاز همهچیز است
صمغی که از تنهی توت بیرون میزند
خوابی که با گربه از پشتبام میافتد
دیروز جوانیام را دیدم
در کوچهی «سلسبیل»*
مویی سپید کرده بود
و نسخه بهدست سمت خانه میرفت
دیگر تو نبودی
تو نبودی دیگر
که همقد درختی باشی
و سایهروشنهای عصر
در شیشههای عینکت افتاده باشد
اندوه، پایان همهچیز است
جز سردردهای بیوقفهی تو
که حالا در پیشانی من پا میکوبند.
*از کوچههای قدیمی و پرخاطرهی مشهد با درختان بلند و غمهای دیرسال