یک
شبِ خود را من
اینگونه صبح میکنم:
چراغها را
یکبهیک
خاموش میکنم
تا اشیاء به نورِ خود روشن شوند
تا آفتاب بیاید
پایین بکشد
فتیلهی باقیِ چراغها را
چشم دوختهام
به پنجرهی اتاقم.
باید درخشی باشد از تاریکی
اما روشن از چراغِ لقلقتابِ خیابان است.
دو
کاپشن بر دوش و
یک لنگهپا
هیبت جوانی را دارد کاج
که پایش را
در خیابان جاگذاشته
مضطرب
به آیندهای مینگرد
که در راه است
که او را پای همراهی نیست.
شبِ من
بگو شب و روزِ من
اینگونه پابرجاست
چون خارخارِ پای بریدهشدهای
حیّ لایموت است.
سه
از زندگان
که راهشان را
از مردگانشان میپرسند
تا به راه خودشان بروند
آموختهام
که زندگی جاری
زندگی ساریست
که نه فقط زندگی
که هر مرگی بیبدیل است.
و از بر کردهام
قانونهای اساسی دلم را
که: «مرگ حق است
زندگی حقتر».