زنی که استخوانهایش را پُک می زند
و نیمهشب
خاکستر خود را از روی پُل
به رودخانه پرت میکند
«پری کوچک غمگینی است»*
که صبح به روی آب میآید
خزهی موهایش را در قوری دَم میکند
فلسهای ریخته روی فرش را میروبد
و برای تندیسِ گچیِ ونوس
باله میرقصد
آذری میخواند
چنگ میزند
به پیراهن مردی
که روزی
از تابلوی روی دیوار
رفت
زنی که هر صبح
فراموش می کند
باله هایش را
درکدام لباس جاگذاشته است
و هر شب
با کبریتی در مُشت
به سمت پل میرود...
*از فروغ فرخزاد